تمام عمر دلتنگیم

خیلی حالم خاص بود. من که یک ماه قبل کربلا رفته بودم، انگار ۲۰سال است کربلا نرفته‌ام.

اربعین حال و هوایم فرق می‌کرد.

چندبار کربلا رفته بودم؛ دهه اول محرم و عرفه و… اما این‌بار؛ اربعین حال و هوایم فرق می‌کرد.
من پرسنل ۱۱۵ هستم. سر کار بودم که یکی از دوستانم آمد پیشم و گفت دارم می‌روم کربلا. حالم خیلی بد شد. رفتم بیرون و خیلی گریه کردم؛ دست خودم نبود. خیلی دلم می‌خواست بروم؛ اما شرایط سخت بود. چون ماه قبلش برای عرفه شیفتم را با مکافات درست کرده بودم و رفته بودم. هم خانواده راضی نمی‌شد به این حرف‌ها؛ و هم دیر شده بود. ۱۰روز به اربعین مانده بود.

در همین رابطه بخوانید:

یک شب با خانمم با موتور دور می‌زدیم که موبایلم زنگ خورد؛ دوستم بود از بین‌الحرمین. دوباره حالم بد شد. به خانمم گفتم خاک بر سر ما که اینجاییم و آن‌ها کربلا. هر شب تلوزیون را روی برنامه مخاطب‌خاص تنظیم می‌کردم و گریه می‌کردم.
خانومم با رفتنم مشکل داشت؛ اما حالم را که دید گفت برو. حالا فقط شیفت کاری مانده بود. به مادرم زنگ زدم گفتم می‌گویند دعای مادر برآورده می‌شود. به امام حسین بگو من بیایم کربلا.
صبح سر کار بودم که همکارم زنگ زد. گفت من یک هفته کار ندارم و اگر شیفت هست، می‌آیم. من هم از خدا خواسته، شیفتم را به او دادم و برای ۵ روز به اربعین عازم شدم.

تمام عمر دلتنگیم

خیلی حالم خاص بود. من که یک ماه قبل کربلا رفته بودم، انگار ۲۰سال است کربلا نرفته‌ام.
شب از اصفهان حرکت کردیم و فردا ظهر مرز مهران بودیم. نماز مغرب را در حرم امیرالمومنین(علیه‌السلام) خواندیم. دو ساعت در حرم خوابیدیم و آخر شب راه افتادیم. ساعت حدودا ۱ونیم بامداد بود. بچه‌ای ۶-۷ساله یک کارتن کوچک بیسکوییت در دست داشت و تعارف می‌کرد. گفتم خدایا چرا این موقع شب این بچه نخوابیده. دوستم گفت به این می‌گویند محبت امام حسین(علیه‌السلام)! شهر نجف که تمام شد، در عمود ۲۵ دو ساعت خوابیدیم تا نماز صبح.

راه افتادیم و تا اذان ظهر پشت‌سرهم راه رفتیم. خیلی خسته شده بودم و پاهایم داشت تاول می‌زد. نهار را در موکب پاکستانی‌ها خوردیم. پاهایم خیلی درد گرفت. رفتم یک آمپول مسکن زدم. با نخ و سوزن تاول‌ها را دوختم. دردم چند ساعتی ساکت شد؛ تا شب که رسیدیم موکب امام رضا(علیه‌السلام). آن‌جا وای‌فای داشت. با خانه تماس تصویری گرفتم. کمی استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم. نزدیک نماز صبح بود؛ دیگر نمی‌توانستم راه بروم. رفتم درمانگاه. خانم دکتر گفت مچ پایت پیچ خورده. برایت می‌بندم. بقیه راه را با ماشین برو. کارت پرسنلی‌ام را نشون دادم. چندتا آمپول مسکن و قرص گرفتم. یک آمپول دیگر زدم و راه افتادیم.

به دوستانم گفت فقط در راه نایستیم که اگر پایم سرد شد دیگر نمی‌توانم راه بروم. برای نماز ظهر، رفتیم موکب شهرمان که در شهر کربلا بود. نهار خوردیم و حمام رفتیم و لباس‌هامان را شستیم. چند ساعتی استراحت کردیم. برای نماز مغرب بین‌الحرمین بودیم. خیلی حال خوبی داشتم… نماز خواندیم و اول زیارت حضرت ابالفضل(علیه‌السلام) رفتیم. بعد هم رفتیم زیارت امام حسین(علیه‌السلام).
دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم؛ سلام دادم. خیلی حالم خوب بود. تا نزدیکای ضریح رفتم.؛ دو رکعت نماز خواندم و برگشتم به موکب شهرمان. آخر شب با اتوبوس برگشتیم و صبح مرز بودیم.

خیلی خوش گذشت؛ انشالله قسمت همه بشود…

روایت اولین اربعین: علیرضا خالقی‌زواره
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا