مجموعه داستان‌های اربعینی؛ “این است آن نیست”

در کتاب "این است آن نیست" ؛ قصه مرد عربی را می‌خوانید که به خاطر پذیرایی از زائر اربعین قاتل پسرش را می‌بخشد!

کتاب “این است آن نیست” سومین جلد از مجموعه روایت براده‌ها است. این کتاب سفرنامه اربعین با زبانی خواندنی به قلم جمعی از نویسندگان است.

تقی شجاعی، رضا عیوضی، وحید نادری، یاسین کیخا، عابدین زارع، محمدامین ناظری، مهرنوش گرجی و نشر شهید کاظمی از جمله این نویسندگان هستند.

در همین رابطه بخوانید:

“این است آن نیست” مجموعه داستان‌هایی از یکی از بزرگترین و باشکوه‌ترین تجمعات انسانی در جهان را روایت می‌کند.

در یکی از قسمت‌های کتاب این است. آن نیست روایتی تکان دهنده از زائران اربعین نقل شده است. قصه مرد عرب که به خاطر پذیرایی از زائر اربعین قاتل پسرش را می‌بخشد!  این چنین است که وقتی امام حسین بخواهد، مرد عراقی هم میزبان زائر کربلا شد و هم مزه شیرین گذشت و بخشش را تجربه کرد.

مرد عرب به خاطر میزبانی از زائر کربلا قاتل پسرش را بخشید

بخشی از روایت تکان دهنده کتاب “این است آن نیست” را در ادامه می‌خوانید:

“… هنگامه ی عصر فرارسید. هوا دیگر تاریک می‌شد و کم کم، مردم به فکر جای خواب بودند. موکب‌ها و چادرهای مخصوص خواب زائران، کمی جلوتر برپا شده بودند. قصد آنجا را کردیم و با یک ربع پیاده روی می‌توانستیم به آنجا برسیم، اما دوستم دیگر توان ادامه دادن نداشت. هم پایش درد می‌کرد و هم ناراحتی قلبی داشت.

چاره‌ای نبود، واقعاً نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. خواستم کولش کنم اما اجازه نمی‌داد. نگاهم به خانه‌ای افتاد که کمی آن طرف تر از ما، چراغ‌هایش روشن بود و روی بامِ آن هم پرچم‌های عزا تکان می‌خوردند.

پیش خودم گفتم بیشترِ این مردم، زائران را به خانه‌های خودشان می‌برند و این‌ها هم حتماً ما را راه می‌دهند.

سه-چهاردقیقه بعد، زنگ طبقه ی اول ساختمان را به صدا درآوردیم. چند دقیقه ایستادیم ولی جوابی نشنیدیم. زنگ طبقه ی دوم ساختمان را فشار دادیم. مردی از پله‌ها پایین آمد و در را باز کرد.

مردی با موهای جوگندمی، ریش‌هایی یک درمیان سفید، با یک کلاه سفید از آن‌هایی که حاجیان روی سرشان می‌گذارند، و لبخندی که انگار به صورت دائمی روی صورتش حک شده بود. به عربی بهش سلام دادیم و گفتیم که ما زائر امام حسینیم. به فارسی جواب مان را داد و گفت بفرمایید!

همه چیز از یک درگیری شروع شد

تا خواستیم وارد خانه بشویم، ناگهان درب خانه ی کناری که ما اول زنگ آن را زده بودیم، باز شد و مرد دیگری بیرون آمد. چون زبان فارسی بلد نبود، با لبخند و اشاره از ما خواست که به منزل او برویم. مرد اول ناراحت شد و جلوی روی او ایستاد، و آن دو درمقابل چشم‌های ما شروع کردند به درگیری لفظی با صدای بلند.

ما جلوی در ایستاده بودیم و آن دو مرد، بلندبلند با هم دعوا و جر و بحث می‌کردند. عربی حرف می‌زدند اما مشخص بود که دعوا سر ماست. گفتیم شاید با رفتنِ ما، دعوای این دو نفر هم تمام بشود. برگشتیم که برویم، اما صدای بالا و بلندِ آن دو مرد، در عرض یک لحظه قطع شد. کنجکاو شدیم. سر که چرخاندیم دیدیم مرد اول خوشحال است و با خنده ما را صدا می‌زند. اما مرد دوم رام و آرام، کنار چهارچوب دربِ خانه اش نشسته و مثل ابر بهاری گریه می‌کند و اشک‌هایش جاری است.

وقتی داشتم دمِ در با او بحث می‌کردم، در یک لحظه از من درخواستی کرد و گفت: «به یک شرط اجازه می‌دهم که این‌ها را تو به خانه ات ببری و آن این است که از خون فرزندت بگذری و پسرِ مرا عفو کنی. »

مگر این مرد به همسایه اش چه گفت

طبق روایت کتاب “این است آن نیست” نوشته شده است:

مرد اول با زبان فارسیِ دست و پا شکسته اش ما را از پله‌ها بالا برد. خیلی ناراحت بودیم و از فکر به اشک‌های همسایه، اعصاب‌مان خُرد بود. از طرفی برای مان سوال بود که مگر این مرد به همسایه اش چه گفته که او راضی شده بود و دیگر هیچ نمی‌گفت.

درهمین حال وهوا و فکر، نمازمان را خواندیم. بعد از نماز، گوشه ای نشستیم و به فکرکردن و ناراحتی مان ادامه دادیم، درحالی که مرد همراه دو پسرِ جوانش داشتند بساط سفره ی شام مفصلی را برای ما آماده می کردند.

ولی ما هنوز ناراحت بودیم. دیگر میلی به غذا خوردن نداشتیم. مرد گفت: « از غذا خوشتان نیامده؟ یا… » . دوستم که داشت از ناراحتی قلبی و درد پا رنج می برد رو کرد به مرد عرب و گفت: « خدا به سفره به سفره تان برکت دهد، اما رفتار شما با همسایه تان ما را ناراحت کرد و از آمدن به اینجا؛ پشیمان » .

مرد عرب، خنده ای کرد و گفت: « مطمئن باشید او الان از دست من ناراحت نیست… » . دوستم باتعجب گفت: « مطمئن نیستم. شما حرفی به او زدید که باعث گریه اش شدید » .

صاحب خانه آه سردی کشید. به زحمت لبخندی زد و گفت: « باشد! برای تان تعریف می کنم » . سپس بلند شد و از روی تاقچه، قاب عکسی را برداشت و دوباره آمد و کنار ما نشست و گفت: « من الان می خواستم بروم لب جاده تا اگر زائری دیدم، او را شب به منزلم بیاورم. داشتم لباس می‌پوشیدم که در این حین، امام حسین ( ع )خود شما را با پاهای خودتان فرستاد اینجا. »

پسر کوچکِ مرد با دستمال کاغذی اشک های پدرش را پاک کرد. پدر ادامه داد: « شما اول زنگ خانه ی آن مرد را زده بودید و او بهم می گفت که حق ندارم میهمانانش را به خاطر اینکه کمی درب را دیر باز کرده است ازش بگیرم… » .

به شرط گذشت از خون پسرت، زائر امام حسین مال شما

در ادامه کتاب “این است آن نیست” آمده است:

همه‌مان از گریه‌های مرد تعجب کرده‌ایم. بچه‌های مرد، دور او حلقه زده اند و مرد می گوید: « چندسال پیش، پسرِ همین همسایه در یک دعوای خیابانی، پسرِ جوان مرا ناخواسته به قتل رساند. به زودی هم موعد قصاص می‌رسد و ما منتظر اجرای حکم اعدام فرزندش بودیم. اما وقتی داشتم دمِ در با او بحث می‌کردم، در یک لحظه از من درخواستی کرد و گفت: به یک شرط اجازه می‌دهم که این‌ها را تو به خانه ات ببری و آن این است که از خون فرزندت بگذری و پسرِ مرا عفو کنی. »

ما مات به مرد نگاه می‌کردیم و مرد نگاهش بااشک به قاب عکس پسرش بود.

مرد عرب با گفتن این جملات، حرفش را تمام کرد: « من دیدم لحظه ی امتحان است. خداوند خودش گفته با اموال و اولاد، مردم را آزمایش می کند. همسایه هم که می‌دانست روی چه چیزی دست بگذارد و می‌دانست که من به هیچ وجه از خونِ جوانم کوتاه نخواهم آمد، عمداً این حرف را زد تا شما را ببرد. در این دوراهی دشوار بود که درِ گوشِ مرد گفتم که پسرت را بخشیدم، و آن مرد از خوشحالی بود که داشت گریه می‌کرد… »

کتاب “این است آن نیست” را به تمام مسلمانانی که قلبشان سرشار از عشق به امام حسین است پیشنهاد می‌کنیم.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا