روایت اول:
تیم دو امدادی آرش و صاحب کارش
آدمیزاد از فردای خودش هم خبر ندارد. این را هم آرش میتواند تصدیق کند، هم صاحب کارش.
صاحب کارش قرار بود تا لحظات آخر کوله جمع کند و دنبال کار گرفتن بلیط باشد. آرش هم قرار بود در خانه لم بدهد و روزها در نبود صاحب کار حواسش به مغازه باشد.
اما من آرش را در راهپیمایی اربعین دیدم. جایی که خبری از صاحب کارش نبود. زن مریضش باعث شده بود اربعینش را در خانه بگذراند.
پول را رسانده بود دست آرش که به جای او بیاید. احتمالا وقتی از تلوزیون تصاویر اربعین را میدید؛ حسی دوگانه داشت که هم بود و هم نبود.
توی ذهنم پول را مثل چوب دو امدادی تصور کردم که نفر قبلی به بعدی میدهد تا به مقصد برسد.
مقصد کربلا بود و شاید آرش و صاحب کارش اعضای یک تیم دو امدادی برای رسیدن به حسین…
روایت دوم:
مجاورت ما را شبیه بهم میکند
شنیده بودم که زن و شوهر در پس سالها از لحاظ چهره کمی شبیه به هم میشوند.
نمیدانم چقدر صحت داشت. دلایل علمی پشتیبانیاش میکرد یا نه. ولی حسن همجواری را همیشه قبول داشتم.
پدرم خیلی شبیه به مادرم شده و مادرم شبیه پدرم. سی سال همنشینی قطعا تاثیر خودش را میگذارد.
بین آن همه آدم که اربعین کربلا بودند، سخت بود با نگاه اول حدس بزنی که چه کسی ایرانی است و چه کسی عراقی. صدایش زدم و به زبان عربی گفتم «هل التقاط منکم صوره؟» با سر تایید کرد. کمی هم گنگ به نظر می آمد. عربی گفتم «شوف هناک» نگاه کرد. عکسهایم که تمام شد با لهجهی همدانی گفت: «دمت گرم داداش!»
خنده ام گرفته بود از باب تلاشم برای عربی صحبت کردن و عکس العمل محمد طاهر!
پیش خودم دوباره نظریه حسن همجواری را دوره کردم. این سالهای سفر به عراق ما را خیلی شبیه به هم کرده…
روایت سوم:
نوکری با بیش از نیم قرن سابقه
همیشه برای انتخاب هیئت ها چشم میگرداندم تا جایی را انتخاب کنم که پیر داشته باشد.
روضهخوان هیئت میگفت: بروید هیئتی که پیر دارد؛ حسین گفتنش قدمت سی چهل ساله دارد.
تبلیغات تلویزیونی را دیده اید؟ با بیش از نیم قرن سابقه! این داستان هم از این قاعده مستثنی نیست.
ابوجعفر را درحالی در موکبشان پیدا کردم که در حسین گفتنش بیش از پنجاه سال سابقه داشت!
در همین رابطه بخوانید:
فراز و فرودها دیده بود ولی حسین از لبش نیفتاده بود.
انتفاضه شعبانیهی عراق را با حسین پشت سر گذاشته بود و دوران منع پیادهروی به سمت کربلا را هم با حسین به سلامت گذرانده بود…
روبروی تابوت پسر هم فریاد میزد: اشک نریزید وقتی هنوز دل سیر برای حسین گریه نکردهایم!
پدر بزرگم به وقت دعا کردن برای نوه ها همیشه میگفت: پیرِ برخوردار باشی.
فکر میکنم یک تفسیر پیرِ برخوردار همین ابوجعفر با بیش از پنجاه سال سابقه نوکری بود.
روایت چهارم:
ما قبیله حسینیم
یک مثلی را یادم می آید که میگفت؛ اگر میخواهی با معشوقت حرف بزنی با فلان زبان سخن بگو. اگر میخواهی با منطق سخن بگویی با فلان زبان و… . در همان مثل میگفت اگر میخواهی با دشمنت صحبت کنی با او عراقی صحبت کن. منظورش این بود که لهجه عراقیها سخت و خشن است. اما من اینطور مثل ها را دوست ندارم. حتی آن دست تحلیلهای تاریخی که میگوید تاریخ یقهی مردم صاحب تاریخ را رها نمیکند.
علی را در موکب سر خیابان دیدم. برای عکاسی که وارد شدم، با همین چهره و نگاهی خشنتر دنبالم میکرد. توی ذهنم همه فرضیهها را مرور کردم. کارم را انجام میدادم ولی ذهنم علی را قضاوت میکرد.
در همین رابطه بخوانید:
چند لحظه بعد ناگهان دستی روی شانهام خورد و برگشتم. علی بود با یک ظرف پر سیب زمینی سرخکرده اما چهرهاش همان بود. خنده ام گرفت و او هم لبخند کم جان و سریعی کرد!
دوستانش میگفتند علی کلا همینطور است. حتی وقتی بگوید دوستت دارم باید چند لحظه دقت کنی تا متوجهش بشوی.
من از مثلهایی که قومگرایی میکنند بدم می آید.
از همین چهرههای جدی و بعضاً عصبانی، لبخند خوشآمد دیده ام و از همین لهجهی خشمگین و سخت، ندای “هلبیکم زوار” شنیده ام.
در اربعین ما همه قبیله حسینیم… .
نویسنده: محمدطه امیری
عکاس: روحالله خسروینژاد