خاطرات سفر اول به کربلا همیشه در ذهن خواهد ماند. تجربه شیرینی که با هیچ حس دیگری قابل قیاس نیست. این را از شوق تعریف خاطره اولین سفر کربلا از قول کربلارفتهها میتوان فهمید.
در همین رابطه بخوانید:
قشنگترین دوراهی زندگیام
بعد از چند سال انتظار، بعد از کلی حسرت رفتم کربلا. از لحظهای که راه افتادیم، ترس وجودم را گرفته بود که نکند خواب باشد، نکند نرسم!! آرزویم شده بود برسم و بگویم آقا من هم آمدم، بالاخره رسیدم.
درست مثل عاشقی که بعد از کلی انتظار معشوقش را میبیند. وقتی رسیدیم کربلا دیگه قلبم نبود که میتپید، همهی وجودم بیتاب شده بود…. قشنگترین دوراهی زندگیام شده بود دوراهی بینالحرمین.
دلبری ضریحش حسابی دلم را زیر و رو کرده بود. درآن لحظه آنجا چیزی جز اشک نمیتوانست حس و حالم را توجیه کند.
شده بودم مثل بچهای که مادرش را گم کرده، چشم میچرخاندم تا برسم کنارش… امان از لحظهای که چشمم به ضریح افتاد …. خود خودش بود…
همان طلایی زیبا، همان قشنگی غیرقابل توصیف، همان آغوش گرم ابدی!
حالا دیگر کنار همه امید و آرزویم بودم! حالا دیگر رسیده بودم و روبرویش ایستاده بودم و داشتم نگاهش میکردم. دلبری ضریحش حسابی دلم را زیر و رو کرده بود. در آن لحظه آنجا چیزی جز اشک نمیتوانست حس و حالم را توجیه کند.
دائم شعر «رسیدم کربلا الحمدلله» از ذهنم میگذشت. سیل اشک بود که صورتم را احاطه کرده بود و حالا گریههایم از شوق بود. از شوق وصال، از شوق دیدار، از شوق عشق.
خاطره اولین سفر کربلا زهرا منصف
کربلایتان را از یک نفر بخواهید، آن هم مادرش حضرت فاطمه(س)
برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. من هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میامد…
از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما میخواهم. چهارماه بعد چشم را باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بین الحرمین داشتم شعر سلام آقا رو در دلم برای امام حسین (ع) زمزمه میکردم. اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س)
یک بار که داشتم گریه میکردم یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه (س) بخواه!
راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه (س)… در آن نمایش، من نقشِ حضرت فضّه، کنیزِ حضرت زهرا (س) را بازی میکردم. قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب (س) کفنها رو میشمردند و یکی کم بود…
برای امام حسین (ع) کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما میخواهم. چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بین الحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین (ع) زمزمه میکردم.
اینها را گفتم که بگویم اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س). به خدا حسین(ع) روی مادرش را زمین نمیزند…