اذن زیارت در بارگاه جنّت نشانخانم فاطمه معصومه(س)
#دل_نوشته_سفراربعين
بسم الله الرحمن الرحيم
ساعت: صفر عاشقي؛ اينجا شهر مقدّس قم كنار بارگاه جنّت نشانخانم فاطمه معصومه(س).
آمدهام #اذن_زيارت بگيرم و قدم در قربانگاه عاشقترين مرداني بگذارم كه مجنونترين عاشقان عالمند.«كوله و سربند و پرچم حاضره و آمادهاند/ يك نگاه مادرت من را مسافر ميكند»
آمدهام اجازه بگيرم تا هرچند آلوده، هرچند دور، هرچند شكسته به قامت بيبديل زني استوار #اقتدا كنم كه قامتش خميد اما هرگز #نشكست؛ عمّهام زينب كه نميدانم در شامگاه تاسوعا در آيينه ماه چه ميديد كه آنچنان سرخ بر تقدير مجنون خويش ميگريست. نميدانم چندين بار تا سحرگاه ميان خيمهها به دنبال حسين(ع) دويد و خداي محمّد(ص) را به ياري طلبيد كه امروز اين درس تلخ را تاريخ همراه با اين كاروان شكسته تكرار ميكند كه «كوفيان عجيب پيمان شكنند».
ميخواهم اذن حضور بطلبم تا حتّي شده يك بار در عمرم رداي «ليلي» را به تن كنم و همچون صيدي در پي صيّاد قدم گذارم به اين قربانگاه #شيدايي… و فرياد بزنم: «مجنون من زنده بمان!»
خواب از چشمانم رخت بربسته #بيقرارم و مشتاق؛ در يك دست: «لهوف» و در دست ديگرم: تسبيح مادرم فاطمه زهرا(س).
چشمم به سوي جادّه است. آن سوتر: #كاروان عمّهام زينب(س) به راه افتاده است و بانگ چاووش به گوش ميرسد: «بيا به خيمههاي سوخته كربلا سري بزنيم/ بيا با تيغ داغداري كنيم/ بيا زير شانههاي فرات را بگيريم/ بيا تا گودي قتلگاه ره بپوييم و همنوا با نواي پرسوز ذوالجناح فرياد الظّليمة الظّليمة سر دهيم».
من نيز كولهبارم را بستهام، نيّت كردهام نيّت #عاشقي، وصيّتم را نوشتهام، رخت جهاد بر تن كردهام، #معجرم را بر سر كردهام، پوشيهام را و برقعم را نيز.
مادرم #پيشانيام را بوسيد، زير گلويم را نيز.
من نه همچون عمّهام، كه با « #مجنونم» اباعبدالله عهد بستهام كه اگر قرار است شهيد شويم، هر دومان با هم كه عاشورا دوباره تكرار ميشود… من طاقت عمّهام زينب(س) را ندارم.
مجنون من، اباعبدالله(ع) من پاي در #ركاب گذاشته كه نه، سر بر ني زلف بر باد ميدهد و آشوب ميكند اين دل مجروح را: «زلف بر باد مده تا مدهي بر بادم».
به خدا سوگند؛ اين «سهل ساعدي»، صحابي رسول خدا«ص» است كه ميگويد: به مقابل دروازه ساعات رفتم، ديدم كه پرچمها يكي پس از ديگري نمايان شد. از دور سري نوراني و زيبا را بر نيزه ديدم كه احساس كردم لبخند ميزند و آن سر عبّاس بن علي(ع) بود؛ پس سواري را ديدم كه بر نيزهاش سر مبارك امام حسين(ع) را قرار داده بود. آن سر شبيهترين چهره به رسول خدا(ص)بود. عظمتي پرشكوه داشت؛ نور از او ساطع بود، محاسنش خضاب شده بود، چشماني درشت و ابرواني باريك و به هم پيوسته داشت و تبسمي زيبا بر لبانش نقش بسته بود. ديدگانش به سوي مشرق دوخته شده بود، باد محاسن شريف اور ا حركت ميداد، گويي اميرالمؤمنين بود. (همراه با آل علي، بخش علي قنبري، ص 114و 113)
بيقرار ميشوم، گويي روح نيت عروج از تن خاكي دارد؛ اين #نواي غمگين بر لبانم جاري ميشود: «نميشه باورم كه وقت رفتنه/تموم اين سفر بارش رو شونه منه/ كجا ميخواي بري/ چرا منو نميبري/ حسين اين دم آخري/ چقدر شبيه مادري!/ بايد جوابتو با نفسم بدم/ بدون من نرو/ ترو به كي قسم بدم؟/ قرارمون چي شد؟/ كه بيقرار هم باشيم/ حسين/ هر چي كه پيش اومد/ بايد كنار هم باشيم/ من روي خاك و تو سوار مركبي/ من توي قلب تو/ اما تو چشم زينبي…
قرآن را ميبوسم و از زير آن رد ميشوم: «بسم الله الرّحمن الرّحيم».
#دل_نوشته سفر اربعين
#خانم_اکبری – بخش اول
دلنوشته ها، خاطرات و سفرنامه های خود را با موضوع زیارت امام حسین(ع) و پیاده روی اربعین به ID زیر ارسال کنید تا در صورت انتخاب شدن به نام شما در کانال منتشر کنیم:
goo.gl/KbjwoS
#سفرنامه #دلنوشته #اعضا #مخاطبان
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سفرنامه و دلنوشتههای اربعینی در :
@ArbaeenIR