غلام باوفا

خاطره اربعین

هنوز هیچ خبری از کربلا و پیاده‌روی اربعین نبود. ظهر آخرین روزی که امیدم ناامید شده بود و یقین داشتم اسمم در قرعه‌کشی اربعین درنیامده با دلی شکسته سوار خط واحد به سمت خانه می‌آمدم. صندلی جلو نشسته بودم و غرق در افکارم بودم. به طور اتفاقی چند پسر جوان روبروی من در قسمت مردانه، با شور و اشتیاق خاصی مشغول صحبت بودند. قصد شنود نداشتم اما بقدری بلند حرف می‌زدند که صدایشان واضح شنیده می‌شد! لابلای حرف‌هایشان شنیدم که از تاریخ ۴ آذر و سفر و مرز مهران حرف می‌زدند.

واضح بود داشتند از مهیا شدن برای سفر اربعین می‌گفتند.
تصور کنید حال خراب من را، که با شنیدن حرف‌هایشان به چه جهنمی تبدیل شد! دل که شکسته بود؛ حالا فوران آتشفشانی شد که شراره‌های آتشش تا بی‌نهایت زبانه می‌کشید. حتی اجازه نمی‌داد که تا رسیدن به خانه صبر کند و بعد از دریچه چشم‌ها سرازیر شود.

همان‌جا بی‌مقدمه اشک‌هایم سرازیر شد. آتش‌فشان دلم می‌خواست صدایی که در اعماق وجودش خفقان گرفته را همراه شراره‌های آتش فریاد بزند. اما اجازه‌ ندادم. به زور سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و از واحد پیاده شوم. به طرف خانه رفتم و به محض ورود یک سلام منگی کردم و بدون دیدار چهره به چهره با خانواده یک راست رفتم طبقه بالا.

لحظه انفجار!

رسیدن به اتاقم همان و انفجار نهایی آتشفشان همان! هرچه تا چند لحظه پیش کنترلش کرده بودم این بار از هفت دولت آزادش کردم تا هرچه دارد بیرون بریزد.

صادقانه غبطه می‌خوردم به موقعیت و امکاناتی که پسرها برای پیاده‌روی دارند و من ندارم. می‌دیدم که آن‌ها اراده می‌کنند و لب مرز می‌روند ولی من باید از هفت‌خان بگذرم و آخرش آیا بشود آیا نشود…

دلم بدجور می‌سوخت اما شاکی نبود. راضی بود به اراده حق.

در همین رابطه بخوانید:

یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد…

غلام باوفا

در همین اوضاع و احوال یاد حرف دوستم افتادم که یک بار می‌گفت اگر حاجت داری نذر غلام سیاه باوفا امام حسین، «جون»، بکن. حتما حاجت می‌گیری. همان لحظه نیت کردم و گفتم اگر امسال اربعینی شدم، حتما بین راه به نیت این غلام باوفا آبمیوه پخش می‌کنم.

صدايي را مي‌شنوم كه مي‌گويد: چكار مي‌كنی!! تخم‌مرغ‌ها سوخت!
برمي‌گردم؛ بی‌درنگ زير گاز را خاموش مي‌كنم. سعی ميكنم از حال و هوای افكارم جدا شوم. ظرف تخم‌مرغ را بر مى‌دارم و مي‌نشينم سر سفره. تكه‌ای نان و بسم الله…

فراموش می‌كنم افكار لحظات پيش را…
لقمه اول را كه برمي‌دارم تلفن زنگ مي‌خورد.
هنوز يک قاشق هم از نيمرو جدا نكردم. (با من كه كاری ندارند!)

بيخيال لقمه اول مي‌شوم و مي‌روم سمت تلفن.
بله؟
_سلام. خانم فلانى؟
_سلام. بله بفرماييد؟!
چندين بار تماس گرفتم اين آخرين بار بود. اگر جواب نمي‌داديد…
_ببخشيد مشكلي پيش اومده؟!
_موسوي هستم, از بخش تبليغات تماس مي‌گيرم!

(تازه متوجه مي‌شوم خانم موسوي تماس گرفته! مسئول ثبت‌نام متقاضيان پياده‌روی اربعين)
تعجب مي‌كنم! دلم، نمی‌خواهد اميد و آرزوی واهی به خودش بدهد! از طرف ديگر بدجور می‌خواهد برای چند لحظه هم كه شده گول خودش را بخورد!

با تعجب و اشتياق ادامه می‌دهم:
_اتفاقی افتاده؟
_ترم چند هستی؟
بسم الله!
_ترم ٦
_خيلی خوبه خيالم راحت شد!
باخودم نجوا می كنم: آخه چرا؟
ادامه می‌دهد:
خيلى زود پاسپورت، ٣ تا عكس, ١٥٠ تومان پول بيار تبليغات! امضاى ولی هم لازمه!

زمان متوقف مي‌شود. كلمات معنايى ندارند. واژه‌ها دربه در دنبال مفهوم می‌گردند؛ اما پيدا نمی‌كنند.
زمين و زمان يكی می‌شود. گويا همه جا پر از خلاء شده است!

با زور و تلاش مضاعف چرخ دنده‌های زمان را به سمت جلو هل می‌دهم تا از توقف خارج شود. برمی‌گردم به حالت قبل.

گيج و گنگ و مات و مبهوت… به هر زحمتی هست مكالمه را تا پايان ادامه می‌دهم. اما از كجا واژه‌هايش را پيدا می‌كنم؟ خودم هم نمی‌دانم!

نه سر را از پا می‌شناسم نه پا را از سر!
نمی‌فهمم با پا می‌روم يا با سر؟!
اين سر چادر است تا تهش؟!
اين پاسپورت است يا شناسنامه؟!
اين عكس من است يا بابا؟!

خاطره یکی از اعضا از اربعین۹۴
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا