از شوخی بیربط تا سفر اربعین
خیلی دوست داشتم به سفر اربعین بروم. وقتی مادرم داشت با خالهام که قرار بود با مادربزرگ و پدربزرگم بروند به پیادهروی اربعین صحبت میکرد، به شوخی گفتم: من هم میروم!
منی که نه گذرنامه داشتم و نه وقت زیادی برای درخواستش. چهار روز قبل از راه افتادن کاروان با پدرم رفتم برای درخواست گذرنامه. مدارکم را گرفتند و گفتند حداقل سه-چهار روز طول میکشد. من که نامامید بودم و فقط مثل یک ربات کارها را انجام میدادم. با خودم گفتم امسال که نمیشود… بماند برای سال بعد.
یک روز قبل از حرکت کاروان، جلسه توجیهی بود. مادربزرگم به من گفتند: «تو هم بیا.» گفتم: «من که نمیتوانم به سفر بیایم…» گفت: «حالا بیا. خالی از لطف نیست!» رفتم. آن روزها برای اینکه کارم درست شود خیلی جاها رفته بودم. مدیر کاروان را هم با زنگ زدنهایم کچل کرده بودم!
در همین رابطه بخوانید:
رفتم برای جلسه توجیهی. حال بدی داشتم. در میان کسانی نشسته بودم که تمامشان فردای آن روز راهی بودند. فقط من الکی آنجا نشسته بودم… مسئول کاروان صحبت میکرد و نکات مهم را میگفت. آنجا چهطور برخورد کنید، چه بیاورید و چه نیاورید و… مداح کاروان هم مرثیه خوانی میکرد. مسئول کاروان آب پاکی را ریخته بود روی دستم. گفت:«ما فردا بعدازظهر حرکت میکنیم. شما هنوز گذرنامهتان هم به دستتان نرسیده. چهطور میخواهید بیایید؟ اصلا فکرش را از سرتان بیرون کنید. انشاالله سال بعد…»
از جلسه که آمدیم بیرون، دوستان مادربزرگم با لبخند مرا دلداری میدادند. «انشاالله سال بعد… همین که دلت با ماست، تو هم آنجایی…» دلداریهاشان مثل خنجر فرو میرفت در قلب من. به زحمت جلوی اشکم را گرفته بودم تا سرازیر نشود. با حال نزاری به خانه رفتم. به گوشهای پناه بردم تا گریه کنم یا خاکی به سر بریزم. مادرم در اتاقم را به شدت زد. گفت مدیر کاروان زنگ زده است. ساعت ۸ شب بود. مدیر کاروان گفت که گذرنامهام آماده است و در فلان دفتر زیارتی است. قرار شد بروم ببینم میتوانند کاری کنند که زودتر پاسپورتم حاضر شود یا نه…