خیلی سال بود که آرزوی رفتن به اربعین را داشتم. از دوران دانشجویی با بسیج دانشگاه گرفته تا همین اواخر با کاروان بانوان…
اما هربار جور نشده بود. شده بودم مثل حسرتیها. هرکسی که از حال و هوای سفر اربعین میگفت یا خبر رفتنش را میداد، بغض گلویم را میگرفت.
گردن کج میکردم و در دلم میگفتم یعنی میآید آنروزی که من را هم راهی کنی؟
تا پارسال. همین ۹۸ دوست نداشتنی! از قبل با بابا صحبت کرده بودیم که با ماشین تا مرز برویم مثل همه. خیلی راضی نبود. قرار شد هوایی برویم. ولی خیلی دیر بود. پدرو مادرم یک روز از صبح رفتند دنبال بلیط. گیر نمیآمد. همه پروازها برای نجف پر شده بود.
یک نفر قول داده بود که شاید تا شب بتواند برایمان بلیط جور کند.
آن روز از صبح تا غروب تماما تلاش میکردم شعله کوچک امید را در دلم روشن نگه دارم. غروب بابا آمد خانه. از شدت هیجان روی پا بند نبودم و فقط منتظر شنیدن یک خبر بودم: بلیطها جور شد!
چهره گرفتهی بابا ولی چیز دیگری میگفت. – بلیطها جور نشد… امسال قسمت نیست برویم.. انشاالله سال بعد.
در همین رابطه بخوانید:
انگار یک سطل آب یخ ریختند رویم. هرچه اصرار کردم که حالا بازهم برویم بگردیم شاید پیدا شد، فایدهای نداشت.
وقتی بابا گفت که از صبح دویده است، خسته است و میخواهد کمی استراحت کند، فهمیدم که با این شرایط دیگر برای رفتن خیلی مایل نیست.
همان یک ذره امیدی هم که داشتم از بین رفت.
نه سال انتظار کشیده بودم و حالا باز هم باید منتظر میماندم تا کی؟ نمیدانستم… دلم شکست. با گریه پتو را کشیدم روی سرم و به امام حسین(علیه السلام) گفتم: من همه کار کردم که بتوانم امسال اربعین بیایم پیشت، دیگر نمیتوانم پدرم را راضی کنم… حتما دعوتم نکردی دیگر…
ناامید بودم از رفتن. دلتنگش بودم. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
امام حسین دعوتتان کرده!
بعدش چه شد؟ خب معلوم است دیگر !
صدای یک عزیزی مثل یک گرمای خوشایند به عمق جانم مینشست و کم کم هوشیارم میکرد.
-«معصومه بلند شو! خوش به حالت. امام حسین دعوتتان کرده امسال برای اربعین بروید کربلا… بلند شو بلیطتان جور شده!»
پلکهایم که از شدت گریه ورم کرده بود، کمکم باز میشد. چشمهای غرق اشک مادرم روبهرویم بود. با صدایی که بغض کلفتش کرده بود، لابهلای معجون اشک و بغض و لبخند به سختی میگفت :
جور شد..!
من این اربعین را… نه! همه زندگیام را از تو دارم حسین…
در این روزگار که همه جهان پشت درهای قرنطینه گیر کرده، دلم پرکشیده تا کربلایت.
دورم ولی مثل همیشه این شعله کوچک امید را در دلم روشن نگه داشتهام که تو حواست به دلهای به تنگ آمده هست. حتما حواست هست…