پاهای کوچک

کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود... یکی از خانم‌ها بلند بلند می‌گفت :«به فدایت رقیه جانم...»

روضه‌های مجسم

شلوغ شده بود و یکی هم جای من را اشغال کرده بود. دستش را سفت گرفته بودم که یعنی این مال خودم است!
یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد.
برای این‌که هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: « شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست.
پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه.
با لهجه غلیظ عربی گفت :« رقیه…»

در همین رابطه بخوانید:

دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم :«چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال»

دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانم‌های دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن.

به فدایت رقیه جانم…

من پاهایش را ماساژ می‌دادم و گریه می‌کردم. مچ پایش را با دست‌هایم گرفتم، خیلی لاغر بود…
کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود…
ساق پایش را ماساژ دادم گفتم :«درد می‌کند نه؟ خیلی پیاده آمدی نه؟ اذیت شدی عزیزم؟
از تاریکی نترسی عزیزم این‌جا خرابه نیست… این‌جا همه دوستت دارند.»

من می‌گفتم و گریه می‌کردم… یکی از خانم‌ها بلند بلند می‌گفت :«به فدایت رقیه جانم…»

مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک می‌ریخت وگرنه فارسی متوجه نمی‌شد.
ازم پرسید :«شسمک؟»
گفتم:«زینب»
بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. پشت سر هم می‌گفت :«رقیه… زینب… رقیه… زینب…»

روایت اولین اربعین: زینب حسن‌زاده
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا