«روزی را کلۀ سحر تقسیم میکنند.» این جمله را چندین بار در سریالهای بیبخار ماه رمضان شنیده بودم. شنیده بودم و باور نکرده بودم. انگار جملات تا زمانی که بزنگاهشان نرسد، بیمعنا و خالی از هویتاند. بزنگاهشان که رسید، رخت موقر میپوشند و شروع میکنند به ریشه دواندن.
بزنگاه این جمله گمانم در یکی از روضههای کلۀ سحر روز تعطیل خانۀ محمد رسید. تولد این روضه بر میگردد به زمانی که محمد و همسرش، از اوایل ازدواجشان نذر میکنند که هر چقدر هم کمجمعیت، روضه و زیارت عاشورای اول صبح محرم را برپا نگه دارند. اینکه این روضه چقدر برکت آورده در زندگی همۀ ما مستمعین، رازیست که تنها خود حضرتش میداند و راز سربهمهر را به عالم سمر کردن، رسم قلندری نیست و از آن گذشته، از موضوع نوشته هم خارج مینماید.
برنامۀ هرسالۀ روضه این بود که دهۀ اول محرم، اول صبح، پیش از آغاز وقت اداری، زیارت عاشورایی قرائت میشد و روضهخوان هم آن جمع کوچک و جمعوجور را چند خط ذکر مصیبت مهمان میکرد. کل برنامه به چهل دقیقه نمیکشید و همین مختصر بودن، مفید و عزیزش کرده بود. روز تعطیل اما برنامۀ روضه فرق میکرد. هم شلوغتر میشد، هم فراغت روز تعطیل اجازه میداد سخنران نیمساعتی منبر برود. لحن ملایم سخنران، کمخوابی شب گذشته را به پلکها یادآوری میکرد و جمعیت خواب و بیدار، در خلسهای دلچسب تکیه میزد به گوشهکنار دیوار سیاهپوش خانۀ محمد و به حرفهای ناطق گوش میداد.
داستان طرماح
این خلسه را زیاد چشیدهام؛ اما شگفتا که نطقهای کوتاه اول صبحی خوب یادم مانده. یک روز منبری داشت داستان طرماح را میگفت. کسی که مهمترین بزنگاه زندگیاش را جا ماند و تا انتهای عمر انگشت حسرت به دندان گزید. داستان طرماح چرت جمعیت را پاره کرد. خلسه را ربود و اضطراب طرماح شدن را جایگزین کرد. اضطراب خواب ماندن سر بزنگاه را. بزنگاهی حالا نه به وسعت عاشورا؛ بلکه همقد و قوارۀ قامت ناساز بیاندام یکی مثل من.
داستان طرماح که تمام شد، نرمنرم نور را کم کردند برای روضه. لحن گریۀ جمع کوچکمان با همیشه فرق داشت انگار. دست کم من متفاوت میشنیدمش. گریۀ ترس از جاماندن صدایش با گریههای دیگر توفیر دارد. لحن و آهنگش فرق میکند انگار!
رزقی که اول صبح، وسط خواب و بیداری انداخته بودند در دامن جمعیت، میانۀ ضجه و گریۀ بغلدستیها پیدا بود.
«رزق ترس از جاماندن» که گاهی همین ترس منجی آدم میشود.
در همین رابطه بخوانید:
حرم حسین(ع)
ایستاده بودم وسط حرم حسین. حسینِ همۀ طرماح ها.
همین چیزی که اهل دین بهش میگویند نفس لوامه یقهام را گرفته بود و ول نمیکرد. «از خودت خجالت بکش. اینهمه کربلا کربلا کردی که بیایی صحن حضرتش را چهارپنج بار دور بزنی و دنبال کنج ساکتی بگردی برای یک لقمه خواب؟»
التماسش میکردم که کلۀ سحری دو دقیقه ساکت شود و بگذارد ببینم چه میکنم. ول نمیکرد و هر چه از فلسفۀ زیارت و آداب و مراقبات میدانست، بیمهابا و پشت سر هم کنار گوشم زمزمه میکرد. از استاد پناهیان و آیتا… بهجت و مرحوم دولابی بگیر تا هر زائری که در طریق حرف مرتبطی زده بود.
گلاویز شده بودیم. دور نمیدیدم با نیش و کنایهاش خاکم کند که یک دفعه سیل جمعیت شدت گرفت و جدایمان کرد.
پرت شدم بیرون در، کمی قبل از سراشیبی باب القبله زنی از سر جایش بلند شد و به عربی چیزهایی گفت. فهمیدم منظورش این است که بروم سر جای او بنشینم. نشستم و زل زدم به صف طولانی آن طرف در. صفی که حالا رفقایم در آن ایستاده بودند و ختم میشد به قبۀ عالم. خوابآلود غر زدم که: «انصاف این بود که من هم کنار آنها باشم. به کجای جلال و جبروت این دستگاه بر میخورد که همچون منی بیاید زیر قبه دعای مستجاب کند و مطمئن شود که قضای خدا برمیگردد با همین دعا؟»
زیارتنامه
میانۀ گله و شکایت و بهزعم خوانندۀ این سطور، ناشکری، کمکم پلکهایم داشت سنگین میشد. بغضم گرفته بود که نه دل حرف زدن دارم و نه جان زیارتنامه خواندن. عذاب وجدان دوباره آمد دهن باز کند که صدای زن عرب ساکتش کرد. زن آمد خودش را جا کرد کنارم، دست گذاشت پشتم و کتاب دعا را دستم داد. با زبان بیزبانی خواست برایش بخوانم. خواب و خمار جویدهجویده میخواندم و پیش میآمدم. زیاد که غلط میخواندم، زن به عربی چیزهایی بلغور میکرد. احتمالاً داشت میگفت: «من که خواندن و نوشتن نمیدانم هم میفهمم که داری اشتباه میخوانی.» همان بهتر که زبان هم را نمیفهمیدیم. با شرمندگی همۀ زورم را میزدم که هر چه از مخارج یادمان دادهاند را به خاطر بیاورم و بیشتر از این شرمندۀ زائر اباعبدالله نشوم.
از یک جا به بعد، صدای زن به هقهق بدل شد و با خط به خط روضۀ پر از غلط من ویله کرد. فراز آخر زیارتنامه را که خواندم گفت: «الرحمن؟» بیچون و چرا خواندم. «یاسین؟» سمعاً و طاعتا. دعای فرج؟ چشم. بعد مثل بچۀ نوپایی که از راه افتادن خوشش آمده، پرسیدم زیارت عاشورا هم بخوانم؟ سر تکان داد. شروع کردم.
خوش بودم که اینیکی را روان و بیغلط میخوانم برایش. خواندم و زمزمه کرد. سر سلام آخر هر دو بلند شدیم رو به ششگوشه و دست روی قلبمان گذاشتیم. بعد از سلام، میخواستم به لعن برسم که زن عرب کلام را قطع کرد. همانطور ایستاد و بهعربی رو به حسین(ع) چیزهایی گفت. کنجکاو شده بودم و این کنجکاوی وقتی امانم را برید که در جملات آخرش به من اشاره کرد. پر سوال نگاهش کردم. ختم مذاکره را اعلام کرده بود انگار.
رفت به سجده و زمین را بوسید. اللهم لک الحمد را خودش خواند انگار. بلند شد و وقتی آمد برود دستش را گرفتم که مثلاً بخواهم دعایم کند. دستم را فشار داد، عربیعربی چیزی گفت، سرم را بوسید و بهشتاب رفت.
ترس از طرماح شدن
من همان جا مات ماندم. حالا که چندماه و چند روز از آن مواجهه گذشته، حالا که من مینویسم و زن اعلام میکند: «ایستگاه بعد: میدان جهاد» وسط متروی تهران خودم را بد و بیراه میگویم که ای کاش آن روز لال نمیشدی. کاش به حسینِ طرماح، حسینِ خودت میگفتی که اگر زن را نمیفرستاد، تا همین امروز بغض ادب نکردن و زیارتنامه نخواندن در آخرین زیارتت گلوگیرت میشد. میگفتی اینهمه راه آمدی تا به او برسی اگر ثانیههای بودن در این صحن و سرا به خواب حرام میشد، تا مدتها سرکوفتش را به خودت میزدی. کاش ساکت نمیایستادی!
.
آن روز که روبهروی قبۀ عالم ایستاده بودم، هیچ گمان نمیکردم که روزی چنین بترسم از هوای خفۀ اربعین تهران و طرماح شدن و جاماندن از این هنگامۀ بزرگ بشریت…
امروز اما از این ترس پرم.
به قول دوستی: «من از خودم، بیاربعین و حسین و طریقش میترسم.» به قولش این را اضافه میکنم که: «از طرماح شدن هم.»
ششم ذیالحجه و ششم مرداد ۱۳۹۹
تهران،
۲۳:۰۶