ظهر کربلا
ظهر از نجف رسیدیم کربلا، هم پر از شوق رسیدن به کربلا هم خسته راه بودیم. قرار بود خادم اربعین شویم. چمدانهایمان را روی خاک و سنگ میکشیدیم وگاهی به خاطر گِل و شل آنها را بلند میکردیم. سنگینی چمدانها به خاطر آب و هوای متغیر کربلا بود. ناگهان گرم و ناگهان سرد. آن روز هوا گرم بود و برزنتی روی خیمه، گرما را دو برابر میکرد. کف موکب یک لایه نایلکس و بعد موکت پهن کرده بودند. پتوهای سربازی روی هم تلبار شده بود. یکی را بالشت و یکی را زیرانداز کرده بودیم.
آمار که گرفتیم ۸۰۰ تا پتو پهن شده بود. تجربه سالهای قبل نشان داده بود که بهتر است ساعتهای کاری را ۱۲ ساعت و گردشی کنیم، مثلا ۱۲ شب یک گروه کار را به دست میگرفت یک وعده غذایی مثل صبحانه را پشت سر می گذاشت، بعد از نماز ظهر کار گروه دوم شروع میشد.
به وسط موکب نرسیده بودیم، یکی دیگر از خانمها داد زد: «از بین درزهای خیمه باران می زند» خیس شدن پتوها دردسر داشت. چشم که چرخاندم دیدم خانمها از گوشه کنار موکب دارند پتوها را جمع میکنند تمام ۸۰۰ تا پتویی که را که ساعتها با زحمت چیده بودیم، در عرض چند ثانیه جمع شد.
عملیات غیرممکن
به این شکل کارهای سخت فقط برای یک گروه نبود تایک گروه همیشه محروم از خواب شب نباشند. امکانات موکب زیاد نبود، دویدنها بسیار بود حتی برای آماده کردن یک صبحانه ۸۰۰ نفری با خلقوخوهای مختلف. ما باید مثل یک عملیات چند جانبه عمل میکردیم. کلی برنامه ریزی شده بود که البته در این چند سال دریافتم خیلی شوخی است که فکر کنم دارم برای کاری برنامهریزی میکنم خدا در کربلا خدای کن فیکون کردن برنامههاست. مردها در حال رفتوآمد بودند تا سیمکشیها را کامل کنند. در تاریکی کار میکردیم.
بعد از کلی برنامهریزی و مراقبت از نظر خانمهایی که جای مادر ما محسوب میشدند، به یک جمعبندی رسیدیم که پتوها چطور پهن شود. گروهی عقیده داشتند باید یک پتو را باز و پهن کرد و ۴ نفر روی یک پتو باشند. اما گروهی معتقد بودند شاید یکی تنها آمده باشد و دیگری خانوادگی. تکی پهن کنید تا هر کس فضای خودش را داشته باشد، نظر دوم عاقلانهتر بود. بماند که بعضیها به خاطر اینکه حرفشان زمین مانده بود کمتر به کار دل میدادند و بعضیها هم انگار کل زمین کربلا را برای جارو کردن کنترات برداشته بودند. برقرار کردن این تعادل هم در جایی مثل کربلا فقط با محبت و لطف امام حسین ممکن میشد.
آرامش قبل ازطوفان!
پتوها که چیده شد و موکب شکل و شمایلی گرفت، جان تازهای گرفتیم. کالسکه کودکی دم در خیمه ایستاد. چند زن داخل شدند. خسته راه بودند. نشستند روی کُپه پتوها و بدو بدوهای ما را تماشا میکردند. ته موکب آسمان دیده میشد، فضا را برای جریان هوا باز گذاشته بودند. نهار خوردیم و دراز کشیدیم و کمی سر به سر همدیگر گذاشتیم؛ کمک میکرد گرمای هوا را کمتر حس کنیم. هنوز ساعت ۴ بعدازظهر بود که ناگهان هوا تاریک شد و فضای تاریک داخل موکب را تیرهتر کرد، یکی از خانم ها گفت: ” نم نم باران می آید.” بلند شدیم رفت ته موکب.
باران میزد روی پتوها، جمع شان کردیم تا وقتی باران بند آمد دوباره پهنشان کنیم. به وسط موکب نرسیده بودیم، یکی دیگر از خانمها داد زد: «از بین درزهای خیمه باران می زند» خیس شدن پتوها دردسر داشت. چشم که چرخاندم دیدم خانمها از گوشه کنار موکب دارند پتوها را جمع میکنند تمام ۸۰۰ تا پتویی که را که ساعتها با زحمت چیده بودیم، در عرض چند ثانیه جمع شد. باران شدیدتر شد. نایلکس ته خیمه را آب گرفته بود. میدویدیم و پتو جمع می کردیم. باد میکوبید، میخواست برزنت را از جا بکند. ترسیده بودیم، فکر این جایش را نکرده بودیم.
مضطرب به هر طرف میدویدیم. نجات پتوها واجب بود. انتظار داشتیم هر چه زودتر همه چیز تمام شود، اما تازه اول ماجرا بود. باد شدیدتر شد، باران از هر طرف به داخل خیمه رسوخ کرد، آب راه افتاد کف خیمه… انگار محاصرهمان کرده بودند و حالا موفق به تسخیر خیمه شدند، باد پیچید داخل خیمه سر بلند کردم برزنت از جا کنده شده بود، آسمان تاریک و تیره وسط خیمه دیده میشد، وسط صحرای کربلا بودیم، بی یاور… انگار این زمین تعادل ندارد؛ یا باید با عطش دردسر درست کند یا سیلاب.
لشگرشکست خورده
یک لحظه همه از دویدن دست برداشتیم. ایستادیم. به هم نگاه کردیم. هیچ فایدهای نداشت. پتوها را هر طرف میگذاشتیم، خیس میشد. از خیمه زدم بیرون. باید به مردها میگفتم داخل چه اتفاقی افتاده. باد تمام پردههای برزنتی بیرون را از جا کنده بود. میلههای داربست را در هر بار رفتوآمد میلرزاند. کفش هایم در گِل فرو میرفت و به سختی بیرون می آمد. باران میخورد توی صورتم. هیچ جا را نمیدیدم.
نگرانیام بیشتر شد وقتی زمینهای پر از گِل را دیدم. ترسیدم نکند این باد کل خیمه را از بیخ بکند. مردها را دیدم. در دالان ورودی مسقف ایستاده بودند به تماشا، با بهت که چطور باران داشت تلاشهای این چند هفته اشان را به باد میداد. دستم را حمایل چشمهایم کرده بودم تا بتوانم ببینمشان. یکی از آقایان داد می زد:” خواهر برو تو، نیا جلو” شبیه لشکر شکست خوردهای بودند که بعد از جنگیدن زیر آفتاب سوزان ناغافل نارو خورده بودند، به سختی رسیدم به دالان.
گفتم :”داخل خیمه خانمها را آب برداشته” نیم نگاهی کردند و بعد باز هم به روبرو چشم دوختند، مثل آنها ایستادم به تماشا، بعد دوباره گفتم:” بزرنت خیمه کنده شده” هنگ بودند شبیه کسی که هیچ کاری از دستش بر نمیآید و فقط باید صبوری کند و تماشا.
در همین رابطه بخوانید:
خانه ویرانه
راه افتادم سمت خیمه خانمها. تا شاید کاری از دستم بربیاید. یکی از آقایان داد زد :” نرو ” میلههای سازه ورودی در باد میلرزید، این بار هم خودم ترسیده بودم. از لیز خوردن در میان گِل و شل، تکان خوردن میلهها و باد و بارانی که امان نمیداد. رسیدم به در خیمه. مردها هم پشت سرم راه افتادند. داخل را که دیدند تازه فهمیدند چه محشری به پاست. در تاریکی روی کپه پتوها نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم، برگه برنامهریزی ساعات کاری که به میله چسب زده بودیم، خیس شده بود. اسمهای ما کلماتی نامفهوم شده بودند.
یکی از خانمها داد زد:” بیایید داخل” بخش خادمها را با یک برزنت از قسمت زائرها جدا کرده بودیم. چمدانها مثل جزیرههای دور از هم اطرافش را آب گرفته بود، چند ساعت قبل زیپ چمدان را برای برداشتن وسیلهای باز گذاشته بودم و حالا تمام وسایلم خیس شده بود.
سرگشته نشسته بودیم کنار وسایل، به این فکر میکردیم خیمه زیر آب رفته و نمیشود زائر پذیرفت، خودمان باید چه میکردیم، همه دلیل ما از آمدن به کربلا در طی این چند سال اخیر فقط کار کردن در موکب بود، حالا انگار بدرد نخور بودیم. حال ما با زائرها فرق میکرد، آنها تنها به قصد زیارت آمده بودند، ما به قصد کمک به آنها و اگر زائری نباشد ما آنجا چکارهایم… همه لباسهایمان خیس شده بود، هوا کم کم داشت سرد میشد که از سمت آقایان پیام آوردند راه بیفتید برویم خانه یکی از عربها…
خادم اربعین
مهمان خانهای شده بودیم که در جنگ با داعش شهید داده بود. نوه و عروسها همه یک جا زندگی میکردند. آقایان رفته بودند برایمان شام کنسرو بیاورند که دیدیم سفره شامشان پهن شد، برنج و مرغ پخته بودند، چه سرعت عملی… فاصله رفتن ما آنقدر نبود که بشود غذایی این چنین آماده کرد و ناراحت شده بودند که ما غذایمان را با خودمان آوردهایم.
صبح کاری نداشتیم جز اینکه برویم حرم. با خودمان عهد بسته بودیم که فقط خادمی کنیم و خادم اربعین باشیم، کمتر زیارت برویم. اما حالا صبح ساعت ده میرفتیم حرم، ده شب برمیگشتیم. بعد شد کار هر روزمان، تمام موکبهایی که مثل ما خیمه و چادر زده بودند از بین رفته بود و باید کلا جمع میشد، خودمان هم زائر خانههای عراقیها شده بودیم، پمپ آورده بودند و گِلها را خالی میکردند … هر روز صبح میزدیم بیرون… نهارمان را از بین موکبهای خیابان روضتین میگرفتیم، میرفتیم داخل حرم حضرت عباس تا عصر… عصر هم راه میافتادیم سمت حرم امام حسین تا شب، آمده بودیم به تماشاگه راز… غیر از این از ما چیزی نمیخواستند، همان نیت راه افتادنمان کافی بود.