در مسیر بهشتی

روایتی به قلم سلاله نقاش زاده

همسرم می‌خواست به سفر اربعین برود، اصلا از من سوال نکرد که تو هم می‌آیی یا نه! پیش فرض نامناسب بودن سفر برای زن و بچه بود. من اما… کمی می‌ترسیدم. همیشه برای سفر استرس داشتم اما این سفر کمی فرق داشت. عراق هنوز روی آرامش ندیده بود و این نگرانی مرا بیشتر می‌کرد. هیچ‌ چیز نگفتم، راهی‌اش کردم و با فرزند کوچکم ماندم.
سال بعد اربعین رسید، باز همسرم راهی شد… و سال بعد و بعدترش
در ایام کرونا پیاده روی تعطیل شد و حالا اربعین وارد تابستان می‌شد و بهانه مدرسه فرزند مانعی برای سفر نبود، عراق آرامش خودش را با خون شهدای مدافع و سردار به دست آورده بود و سفر اربعین دیگر تنها برای مردان نبود.
من هم دلم می‌خواست این سفر را تجربه کنم، سفری که پر از نشانه‌های عشق و ارادت به امام حسین ع هست.
عضو جدیدی به خانواده ما اضافه شده بود و جور نشدن بلیت و هزار دلیل که وقتی قسمتت نباشد پشت سر هم ردیف هست، هم، انگار ردیف بود.
امسال اما همه چیز از یک روز جمعه شروع شد، دلم پیاده‌روی اربعین می‌خواست. همسرم گفت اگر تصمیم داری قطعی کن. دل را به دریا زدم با خودم گفتم : اگر حسین ع طلبیده من که باشم که بگویم نه! پس گفتم: بلیت‌ها رو بگیر!
بلیت به‌سختی جور شد و من که برنامه ریزی قبلی برای سفر نداشتم، با سختی بیشتری توانستم مرخصی سفرم را بگیرم. دلم هوایی شده بود اما بعضی از اطرافیان و دوستانم تا می‌فهمیدند عازم سفر کربلا هستم می‌گفتند هوا گرم هست، اذیت می‌شوید، بچه را هم می‌برید؟!! خیلی مراقبش باشید! یا اصلا برای چه به این سفر می‌روی؟ دوست دیگر‌ی می‌گفت مگر توی این راهپیمایی چه چیزی قرار هست به تو اضافه بشود؟ یا حتی نزدیک‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین آدم زندگی‌ام گفت خدا به تو عقل بدهد! آنجا
بود که دلم شکست… غصه‌ام گرفت نه برای خودم، که می‌دانستم دارم دنبال چه چیزی به آنجا می‌روم. برای عزیزم دلم شکست که می‌دانم دلش خیلی پاک و امام‌حسینی هست، که حق و ناحق خیلی براش مهم است، که رزق حلال برایش مهم است…
نشستم فکر‌کردم، با خودم گفتم باید فارغ از شور و هیاهوی راهپیمایی اربعین برای خودم دلیل داشته باشم، باید ببینم آیا اشتیاق رفتنم به این سفر از روی هیجان هست و به اصطلاح جوگیر شده‌ام؟ یا نه دلیل دیگری پشتش هست.
در مورد اربعین و راهپیمایی‌اش مطالعه کردم، دیدم این سیره بزرگان بوده از جابر تا عالمان اعصار گذشته، این راهپیمایی چیزی نبود که در زمان حاضر باب شده باشد، حتی زمانی که حاکمان جور راه زیارت را بسته بودند کسانی بودند که با دادن دست و پا و حتی جان خویش این سفر را پیاده می‌رفتند.
وقتی بیشتر جستجو کردم، دیدم پس از سقوط صدام و باز شدن راه کربلا، آمار مشایه‌روندگان اربعین تا بیش از بیست میلیون هم رسیده است، سوال جدید این بود که اینها کی بودند؟ چرا عراقی‌ها زمینه پذیرایی این همه آدم را در این موسم فراهم می‌آوردند؟
ایرانی‌ها تنها ۳ تا ۴ میلیون از این جمعیت را تشکیل می‌دهند بقیه این خیل جمعیت چه کسانی هستند؟
وقت رفتن رسیده بود و من انگار امسال بر بال ملائک عازم سفری بودم که سالها اشتیاقش درونم شعله‌ور بود اما ترس و نا آشنایی مانعم شده بود، اما امسال خود خود امام مرا طلبیده بود.
وقتی سفر را شروع کردم با علم به سختی‌هایش، با قبول پیش‌آمد بیماری برای کودکانم راه افتادم.
قدم‌های نخستین را از مسجد سهله و در طریق العلماء برداشتیم. لذت حضور در جمعی که به عشق امام خود پای در راه گذاشتند طعمی شبیه نیوشیدن بهشت بود.
پیر و جوان، زن و مرد، تیپ‌های مختلف، در مسیری بهشتی گام برمی‌داشتند و گه‌گاه میهمان میزبانانی می‌شدند که در خانه‌های خود را گشوده و آب و جارو کرده بودند و برای پذیرایی از خیل زائران با هم رقابت می‌کردند.
جایی برای استراحت ایستادیم، گویی فضای سبز کنار منزلشان نخلستانی بود که وقتی از زیر نخل‌های بلندش به پهنه آسمان می‌نگریستی قرص ماه از پشت خوشه‌های زیبای نخل به تو سلام می‌کرد.
تشک و پتو مهیا بود و کولری آبی آن قطعه را خنک می‌کرد و مردمی که برای استراحت به تشک‌های رنگ به رنگ پناه برده بودند.
پس از کمی استراحت و تجدید قوا مسیر را تا دو راهی طریق العلماء ادامه دادیم. هرچند جذبه طریق العلماء بواسطه سنتی بودن، زیبایی و آب و هوای بهترش مطلوب‌تر بود اما ملاحظاتی چند ما را به مسیر اصلی نجف کربلا رهنمون داشت.
وقتی به مسیر اصلی رسیدیم از خیل جمعیت متعجب شدیم. سیل خروشان جمعیت که به سختی در کنار هم راه می‌رفتند…
داشتم در مسیر جواب سوال‌هایم را یکی یکی پیدا می‌کردم.
مشایگان از کشورهای مختلف بودند، پرچمهایشان گواه این‌موضوع بود، کانادا، آلمان… اما بیش از همه این خود عراقی‌ها از شهرهای مختلف بودند و البته ایرانی‌هایی که خیلی به چشم می‌آمدند، بخصوص وقت استراحت در موکب‌ها. اما موکب‌ها بیشتر عراقی بودند، من با چشم خودم می‌دیدم که عراقی‌ها از خودشان و زندگی‌شان برا زائرحسین (ع) خرج می‌کنند. حکومت جمهوری اسلامی ایران اینجا حرفی برای گفتن نداشت به واقع اصلا در سیل میزبانان گم بود، هرچند دولت عراق تمهیدات خوبی برای جابجایی مسافران فراهم کرده بود اما چیزی که می‌دیدی مردمی بودن اصل حرکت بود.
سختی‌های مسیر گویی پوچ می‌شد، سختی بود، گرما بود، سرگشتگی و آوارگی داشت اما همه اینها وقتی در مسیر حسین (ع) بود، گویا هیچ نبود. انگار این زمان و مکان وقت اضافه عمر بود یا شاید پرانتزی بود باز شده بود در زندگی مشایگان.
بالاخره رسیدیم کربلا، هوا به شدت گرم بود و آفتاب با تمام قوا می‌تابید اما گرمای ۴۵ درجه چیزی از جمعیت نکاسته بود.
اطراف حرم‌های مطهر از جمعیت موج می‌زد، پشت در پشت مردم در حرکت بودند و به سختی می‌توانستی موج آدم‌ها را شکافته و به حریم حرم امنش وارد شوی. اما پس از ورود فضا گسترده بود و مکان مناسب برای نشستن، دعا و زیارت پیدا می‌شد.
در سرزمینش بهت تو را فرا می‌گرفت، روضه‌ها کاره‌ای نبودند، اما نگریستن به فرزندت، پاهای تاول‌زده مشایگان، حس حرارت آفتاب کربلا، تشنگی، بی‌حالی و عطش کودکان خود روضه مجسم بود.
آنجا انگار مامن امنی بود که تو را سخاوتمندانه در بغل خود جای داده بود تا از دنیا و هیاهویش آرام بگیری.
کم‌کم خستگی راه و‌طول سفر بیماری را غالب بر همسفرانمان کرد اما آنچه من می‌دیدم همراهی فرشتگان خدا در طول سفر با کودکانم بود. انتظار سختی و بیماری انگار مرا پذیراتر کرده بود و دعای نور هر صبح دفع بیماری بود از عزیزانم.
سفر به پایان خودش نزدیک می‌شد و من برای وداع به خانه پدری بازگشتم با اتوبوس‌هایی که مجانا لخدمتکم بر رویشان به چشم می‌آمد.
از خانه پدری به سمت کشور دوست‌داشتنی‌ام ایران پرواز کردم اما سراسر شوق و شعف بودم. حال خوشی نصیبم شده بود. چند روزی را هدفدار در مسیر بهترین جوانان اهل بهشت زیسته بودم و با خود می‌گفتم ای کاش حسین (ع) را در هر دو‌دنیا از ما نگیرند که بی عشق او زندگی خالی از معنا می‌شود و زیستن جز عذاب نیست.

منبع: خط روایت

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا