کلنجار سر خواندن یا نخواندن به سفارش مادرم !
همان زمان که کتاب در آمد، یعنی حدود دو سال قبل، پوستر جشن امضای کتاب را در صفحات اینستاگرامی رفقای هیئتی میدیدم. حسینینسب را هم از نوشتههایش در همشهری میشناختم. اما هیچکدام از این دو مؤلفه آنقدر جذبم نکرد که کتاب را بخرم. چه رسد به این که روز جمعه بلند شوم بروم جشن امضای کتابی که نه عنوانش چنگی به دلم زده نه طرح جلدش.
اینکه بعضی عکاسان پروژه را دورادور میشناختم، قلقلکم میداد. اما نه چندان که مجابم کند برای یکنفس خواندن. پس چرا خریدمش؟ از سر فضولی!میخواستم بدانم این عکاسانی که میشناسمشان، وسط آنهمه شلوغی و خاک و خل از چه عکس گرفتهاند؟ اینهمه تجهیزات و بند و بساط را بردهاند وسط آنهمه غبار و شلوغی که چه؟
نمیدانم این عادت از کجا پدید آمده اما اکثریت قریب به اتفاق موارد، عینکی که روبهروی کتابها به چشمم میزنم، معمولاً عینک بدبینی است. همیشۀ خدا در اولین مواجهه، لباس عیبجویی میپوشم و دنبال سوتی و غلط املایی و متن و روایت نامنسجم میگردم. در مواجهه با «به سفارش مادرم» هم چنین کردم. اخمآلود نشستم پیش روی کتاب تا ببینم خودش شیرینزبانی میکند یا نه. صبر کردم ببینم شکَر گفتن و دُر سفتن میداند یا از آنهایی است که زحمت خریدن چاپ اول و آخرش میافتد گردن فک و فامیل و دوست و آشنا.
در همین رابطه بخوانید:
شروع کردم به خواندن. توصیف کلیشهای و فرمایشی به چشمم میخورد یا نه؟ وسط این کلنجار، کنج بهنشر شعبۀ انقلاب، در پاراگراف دوم، رسیدم به جملهای که به گمانم قلابم به همان گیر کرد.
حسینینسب نوشته بود:
«خودت هم خوب میدانی که اگر بنا بود من روزی برای سفر به جایی از دنیا حق انتخاب داشته باشم، آن انتخاب عراق نبود.»
همین یک جملۀ ساده، خیال من را راحت کرد که نویسنده بنا نیست حرف پرشور بزند و کلیشه ردیف کند.
ماموریت پرستاری
معمولاً روایت در اینطور ماجراهایی که به قلب و اعتقاد آدم مربوطاند، گم میشود میان تقلا و توصیفات عاشق و فرصت نمیدهد مخاطب کشش معشوق را حس کند. حسینینسب اما از همان روی جلد تکلیفش را با روایت روشن کرده: «بیستوچند روایت از مأموریتی خانوادگی در عراق». جملهای که بالاتر گفتم هم توضیحی است بر همین مدعا. حسینینسب در کتابش به مأموریت آمده است. مأموریت از جانب مادری که دل در گرو این طریق و صاحبش دارد و خود مأموریت دارد خانه بماند و از مادر پیرش پرستاری کند.
همین مأموریت در قبال مادر، صداقت و تیزبینی قلم را دوچندان کرده. نویسنده در روایت، خودش را ملزم کرده به دیدن. نه نتیجه گرفتن، نه جبروت و شکوه را به رخ کشیدن. و همین دیدن و خوب دیدن، سر کتاب را بالا نگه داشته.
همین عقب ایستادن و شور نگرفتن و صداقت، از کتاب اثری میسازد که با خیال راحت به کسی که میان خودش و اربعین حسین نسبتی نمیبیند، معرفیاش کنم. چرا که معتقدم تا حد خوبی در بهتصویرکشیدن اقیانوس حسین(علیه السلام) موفق بوده و در مسیر روایتش به نرمی و ظرافت، لابهلای شخصیتها وسعت حسین(علیه السلام) را به تصویر کشیده و لذت تماشا را با توضیح اضافه حیف نکرده.
خوب روایت کردن اگر نگه داشتن مرز سکوت و سخن باشد، حسینینسب راوی لایقی است. میشود گفت که در این اثر، کمتر از دو لبۀ این تیغ لغزیده.
این کتاب گویا قرار بوده مجموعه عکس باشد. اما کیفیت کم چاپ، عکسها را شهید کرده و دیدنشان احتمالاً کیفورتان نکند. اما همین که بعد از خواندن پنجششهزار کلمه آدم بتواند پرترۀ قهرمان داستان را ببیند، لذتی است که به گمانم کیفیت کم عکسها از لطفش کم نمیکند.
چند روز قبل، وقتی رفتم کتابفروشی، با مرد کتابفروش بحث سفرنامه خوب اربعین شد. میانۀ کلکل، ذهنم آمد سمت این کتاب. گفتم به سفارش مادرم را خواندید؟ سر تکان داد که نه. پیروز گفتم: «صبوری کنید و بخوانید و مطمئن باشید که ناامیدتان نمیکند.»
حرف آخرم باشد همین جملۀ چند روز قبل.