سفرنامه تو قافِ قرار و من عینِ عبور!

فاطمه تقی‌زاده از سفر اربعینش می‌نویسد:

 
یا رب…
 
من به قلبم ایمان داشتم که آرزویی جز کربلا ندارد!
 
ایستاده‌ام وسط خیابان، درست روبه‌روی گنبد فیروزه‌ای…سلام می‌دهم!
منتظر جواب می‌مانم…!
«حتمی جواب داده اند و من نشنیده‌ام»
این را می‌گویم و از خیابان رد می‌شوم…
 
ماشین‌ها سپر به سپر مانده‌اند پشت فرمان ایست آقایان پلیس. خیابان را برایمان قُرق کرده‌اند.
راننده‌ها دو دسته‌اند:
یا دارند زیر لب غُر می‌زنند، یا دست زیر چانه‌شان گذاشته و عبور ما چند صد نفر کوله به دوش را تماشا می‌کنند.
 
یکی‌شان که بی اعصاب‌‌‌تر است سرش را از توی پنجره می‌آورد بیرون، و ولوم صدایش را روی گوش مسئولمان تنظیم می‌کند و می‌گوید:
«هر روز یه ادا در میارین»
 
راست می‌گوید بنده خدا…
امروز همه‌اش ادا درآوردیم؛
ادای پیاده روی را؛
ادای اربعینی‌های نجف تا کربلا رفته را…!
حتی ادای موکب‌های طریق را، که با عشق چای می‌دهند و نارنگی.
 
«شب‌های جمکران جان می‌دهند برای عکس‌شدن!»
این را رفیق عکاسمان می‌گوید.
نای تمام‌قد ایستادن را ندارم.
از روی نیمکت، گنبد و گلدسته را سوژه می‌کنم، دست‌های یخ زده‌ام را «ها» می‌کنم تا بی‌حسی‌شان معلوم نباشد توی عکس…!
 
می‌خواهم زیر عکس بنویسم: «نائب زیاره‌تان هستم»، یا چه می‌دانم مثلا: «دعاگویتان هستم» و بگذارمش توی اینستا.
 
لحظه آخر شیطنتم گل می‌کند. می‌نویسم: «عازم کربلام التماس کنید دعاتون کنم»
رفقا از شباهت صحن جمکران و کوفه می‌گویند.
نظری ندارم…!
گُله به گُله پیام لایک و کامنت اینستا می‌آید.
 
روی دیدن باطری ته کشیده گوشی را ندارم.
از پارسالِ کوفه هیچ چیز یادم نیست. نه از صحن و سرایش نه از حال و هوایم!
همه‌اش یک خاطره سبز و شیرین و خنک توی ذهنم مانده، چیزی شبیه طعم موهیتو.
حتمی آن روز هم گنگ بوده حال دلم! درست مثل الان که باورم نیست مسافر بودنم را.
 
دلم پیش اینستاست هنوز…
زیر جُلَکی پیام آخر را می‌خوانم: «خداروشکر طلبیدن و حاجت روا شدی»
جوابش را می‌نویسم:
من به قلبم ایمان داشتم، آرزویی جز کربلا ندارد…!
 
 
 فاطمه تقی زاده
 
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا