عنایت حضرت زهرا(س) به شهید برونسی

عنایت حضرت زهرا(س) به شهید برونسی

فاطمه ناكام شهيد برونسي

فاطمه کوچولوی برونسی فرزند دوم این خانواده بود که در غروب یکی از شب های ماه مبارک رمضان متولد شد. از آنجایی که در زمان تولد، خانواده شهید در شهر زندگی می کردند و شهید برونسی می خواست فرزندش در دیار خود چشم به این دنیای پر فراز و نشیب بگذارد، ماشینی را برای همسر و مادرش مهیا کرده و خود به دنبال قابله می رود.

بعد از رسیدن به منزل خود واقع در روستای “گلبوی کدکن” و انتظار کشیدن بسیار، سرانجام قابله هم از راه رسید. اما شهید وی را همراهی نکرده بود.(بعدا متوجه می شوید که چرا شهید برونسی همراه قابله به منزل نیامد)

بعد از دقایقی، دختری زیبا و چشم پر کن (به گفته همسر شهید) به دنیا آمد. قابله پیشنهاد داده بود که نام فرزند را “فاطمه” بگذارند که مورد تایید همسر شهید هم واقع شد.

سپس وسایل پذیرایی آماده شد که قابله از خوردن و آشامیدن امتناع کرد و بعد از دقایقی منزل را ترک نمود.ساعت ها گذشت و پدر فاطمه هنوز نیامد…

بالاخره شهید برونسی درب منزل را به صدا در آورد و وارد حیاط شد که در بدو ورود با سرزنش های مادر خانم گرامی! مواجه شد (البته حق هم داشت…). مثلا اینکه چرا قابله رو فرستادی و خودت نیومدی؟؟؟ چرا اینقدر دیر اومدی؟؟ و …

وقتی شهید برونسی وارد اتاق شد شروع کرد به گریه کردن و نوزادش را در آغوش گرفت.به گفته همسر شهید، گریه شهید برونسی به این حالت بی سابقه بود پس دلیل شدت گریه را پرسید که جوابی نشنید.بعد از آرام شدن شهید، معصومه خانم جریان انتخاب اسم برای فرزندشان را برای همسرش تعریف کرد و با این جواب مواجه شد: “منم همین کارو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه اسمش رو فاطمه بگذارم”.

بعد از آن شب، شهید برونسی هر وقت فاطمه را در آغوش می گرفت شروع می کرد به گریه کردن و معصومه خانم هم هیچ وقت دلیل این گریه و بی قراری را متوجه نشد.فاطمه کوچولو به سن نه ماهگی رسید و بر اثر بیماری رخت از دنیا بربست و توسط پدر عزیزش غسل داده شد… و بر سنگ مزارش نوشتند: “فاطمه ناکام برونسی”

چند سالی از فوت فاطمه گذشت و هنوز همسر شهید برونسی سر از راز بی قراری های شهید در هنگام آغوش گرفتن فاطمه در نیاورده بود تا اینکه از زبان یکی از همرزمان همسرش که برای مرخصی آمده بود شنید همسرش جریان زایمان ایشان را برای چند نفری بازگو کرده!!

وقتی شهید برونسی برای مرخصی آمده بود به او مهلت نداد و ماجرا را برایش گفت و منتظر شنیدن پاسخ از جانب همسرش بود. و اینچنین پاسخ شنید: ” شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟به اش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.

خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.

سرش را به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همونطور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود حتما من هم باشم. توکل کردم به خدا و باهاش رفتم…

ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبردار شد که باید سری توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.

عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: میدونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما…”

فکر کنم نیازی به معرفی آن زن ناشناس نباشد و همه پی به راز آن شب برده باشید…
goo.gl/P9csdi

#خاطره #برونسی #حضرت_زهرا
ـــــــــــــــــــ
کانال پیاده روی #اربعین
@ArbaeenIR

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا