قدم‌نگار کربلا قسمت اول: از کاشان تا مهران

 
 تب‌سنج دیجیتال را روی پیشانی‌اش قرار داد؛ تب نداشت. چوب بستنی و به قول پزشک‌ها آبسلانگ را داخل حلقش وارد کرد و گفت: البته مقدار کمی عفونت دارد. گفتم: آقای دکتر! ان شاء الله قرار است چند روز دیگر این کوچولو را هم با خودمان راهی سفر اربعین کنیم؛ انگار که شوکه شده‌‌باشد، به سرعت سرش را به سمتم چرخاند و گفت: جداً!؟ گفتم: بله ان‌شاء‌الله! بیشتر از آن‌که لحنش طعم طعنه داشته باشد آمیخته به تعجب بود و گفت: نکند نذر کردید که اگر خدا به شما فرزند داد او را کربلا ببرید؟ گفتم: نه. اما وقتی خدا این فرزند را به ما داد تصمیم گرفتیم او را کربلا هم ببریم. گفت: توی این شلوغ پلوغی‌ها؟ گفتم: فکر نکنم چیز خطرناکی باشد، به تجربه‌اش می‌ارزد.
 
 
سید علیِ ما تازه به یک‌سال و یک‌ماهگی رسیده است. درست از همین چند هفته قبل که تصمیم گرفتیم او را برای سفر اربعین همراه خود ببریم موجی از تعجب‌ها و سؤال‌ها و تردیدها شروع شد. تا روی صندلی عکاسخانه سر کوچه نشاندیمش، همین که عکاسِ جوان از دهانمان شنید: لطفاً چندتا عکس برای گذرنامه اربعین! تعجب از چشمانش فوران کرد؛ خدا را شکر که این یکی بنا نداشت به مأموریت خود برای منصرف‌کردن ما عمل‌کند؛ و البته طفل خردسال‌مان هم برای اولین‌بار بی‌قراری نکرد؛ در کسری از دقیقه یک رُخِ مشتی به جناب عکاس‌باشی تحویل داد تا اولین عکس پرسنلی عمرش را ثبت‌کند و این عکس همان عکسی شد که بعداً روی گذرنامه‌اش جا خوش کرد.
 
 
پدر زنگ زد که همه کارهایتان را گذاشته‌اید برای دقیقه نود! خب چی می‌شد گذرنامه‌ها را یک ماه زودتر آماده می‌کردید؟ گفتیم پدرجان! کلاً دو روز است تصمیم گرفتیم سید علی را همراه خود ببریم. رئیس پلیس هم مصاحبه کرده که گذرنامه‌ها، سه روزه صادر می‌شود. پس بهتر است بی‌جهت نگران نباشیم. یکشنبه ساعت ۷:۳۰ صبح، با پسرک خوابیده در آغوش، خودمان را رساندیم پلیس+۱۰ محدوده نیروی هوایی. تا توی پله‌ها آدم‌های مدرک به دست صف کشیده بودند. دخترخانم آرایش کرده‌ای که پشت پیشخوان نشسته بود گفت: سیستم‌ها قطع است، معلوم هم نیست کی وصل شود!
 
سفرنامه تو قاف قرار و من عین عبور را هم بخوانید.
 
این دفعه چندم بود که درست در دقیقه نود با مصیبت سیستم‌های قطع دفاتر خدماتی مواجه می‌شدیم. سریع سوار ماشین شدیم و التماس‌کنان به گوگل‌مپ راه افتادیم دنبال نزدیک‌ترین دفتر پلیس+۱۰. معلوم نشد که چطور بعد از بیست دقیقه از بزرگراه باقری سر در آوردیم. هن‌هن کنان رسیدیم جلو دفتر؛ اما واویلا! جای پارک حتی به قاعده یک موتور هم پیدا نمی‌شد! روزنه‌های امید یکی یکی در حال مسدود شدن بود. شاید واقعاً باید بی‌خیال صدور گذرنامه برای طفلکمان شویم. پرسه‌زنان لابلای کوچه‌های مثلثی شرق تهران رسیدیم میدان هفت حوض. اما حالا حدود ساعت ده صبح، بی‌قراری‌های سید علی شروع شده بود. تقسیم کار کردیم. من و سیدعلی توی ماشین نشستیم تا مبادا پلیس با جرثقیل ماشین‌مان را روانه پارکینگ کند و هم‌زمان، همسر محترم با حجمی از خستگی خودش را رسانده بود بالا و بعد از نیم ساعت با دو تا فرم آمده بود پایین.
 
 
گفت این‌ها را باید پرکنیم و برویم آن طرف میدان دفترخانه ثبت. این بالا و پایین رفتن‌ها تا ظهر ما را به خود مشغول کرد تا نهایتاً نزدیکی‌های ساعت ۱۲ فرم‌های تکمیل شده در سیستم ثبت شد. موقع بیرون آمدن متصدی آب پاکی را روی دستمان ریخت: «گذرنامه زودتر از هفت روز دیگر به دستتان نمی‌رسد، به ویژه که برای دریافتش آدرس کاشان را داده‌اید». گفتیم: امام حسین جان! ما کارمان را کردیم؛ خود دانی!
پنجشنبه ساعت یازده که وارد منزل مادر در کاشان شدیم لبخندزنان گفت مبارک است! همین حالا پستچی گذرنامه‌تان را آورد. بروید فکر کوله کنید که زمان زیادی نداریم. حتماً به اندازه کافی پوشک هم بردارید که آن طرف مرز، بعید است به سادگی از مخمصه این‌یکی رها شوید.
 
 
شروع کردیم به چک‌کردن سایت‌ها، کانال‌ها، اپلیکیشن‌ها و مرور خاطره‌ها. تجربه‌های سفر سال قبل به تنهایی کافی نیست، به ویژه اینکه قرار است سیدعلی ۱۳ماهه را هم ببریم. البته در دنیای کلیک‌ها و لینک‌ها، باید وقت زیادی صرف کرد تا شاید به چیز دندان‌گیری رسید. بخشی از متن‌ها کاملاً مشابه و بخشی از حرف‌ها هم بی‌خاصیت و کم‌مایه بود و البته گه‌گداری متن‌ها و نقل‌هایی پیدا می‌شد که به خواندش می‌ارزید و می‌شد آن را مبنای عمل قرار داد. ای کاش تجربه نگاری و روایت توصیفی خاطرات سفر، بین زائران اربعین جایگاه بهتری می‌داشت و ای کاش نهادهای مسؤول برای فرهنگ‌سازی و جریان‌سازی این ماجرا کارهای جدی‌تری انجام می‌دادند.
 
 
شلوغی‌های اخیر در شهرهای عراق، نگرانی‌هایی را برای زوار ایجاد کرده است. شبکه‌های ماهواره‌ای هم سعی می‌کنند در تصاویر مخابره شده فضایی ضد ایرانی نمایش دهند. اینترنت در بخشی از شهرهای عراق قطع‌شده و در برخی مناطق منع آمد و شد برقرار شده است. مرز خسروی از طرف پلیس عراق بسته‌شده و تجمع زائران در مرز مهران به هفت برابر سال قبل رسیده است. وزارت امور خارجه ایران در اطلاعیه‌ای نسبتاً خنثی از زائران خواسته است در سفر به عراق تعجیل نکنند. خلاصه اینکه، با این اخبار عجیب و غریب، فشار افکار عمومی روی ما زیاد شده است تا شاید بی‌خیال سفر خانوادگی شویم. از همه جالب‌تر همسر محترم است که خواب دیده توی سفر، گیر شورشی‌ها افتاده‌ایم! یادِ «بفرمایید شام» حاتمی‌کیا افتادم: چطوری ایرانی!
 
***
 
کاروان ما ۸ نفره است که البته دو سه نفر آن مدام در حال کم و زیاد شدن است؛ تا دایره قسمت که را در بر‌بگیرد. قرار گذاشتیم با خودرو شخصی تا مرز چزابه برویم و از آنجا به کاروان خانه‌های نورانی کاشان ملحق شویم. مشاوران آشنا و ناآشنا گفتند با هواپیما بروید و برگردید. قیمت گرفتیم، پرواز چارتر حدود ۲ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان هزینه دارد ضمن اینکه به سادگی هم بلیت پیدا نمی‌شود. به جیبمان که نگاه کردیم دیدیم این گزینه اصلاً زیبا نیست! تصمیم گرفتیم رفت را با اتوبوس وی‌آی‌پی کاشان به مهران (۱۵۰ هزار تومان) برویم و برای برگشت پرواز نجف-تهران را بخریم به نرخ نفری ۶۰۰ هزار تومان.
پدر بلیت‌ها را خرید و برایمان واتساپ کرد. با کمال تعجب دیدیم که برای سیدعلی هم ۲۴۰ هزار تومان پول 
بلیت پرداخت شده‌است. یادمان باشد به جبرانش توی هواپیما حتماً چند تا اسباب بازی اضافه بگیریم و یکی دو 
بار هم حتماً همان داخل هواپیما پوشکش را تعویض کنیم.
 
***
 
باید فکر کوله کنیم. کوله‌ای برای دو نفر و نصفی. یک کوله متوسط برزنتی از قبل داشتیم که البته تک نفره است. پدر کوله‌ای بزرگ از سایت‌های اینترنتی خریده با ۴۰ درصد تخیف. آن را هم قرض گرفتیم، البته شاید هم هدیه؛ الله اعلم! پس به این ترتیب بار ما شد یک کوله بزرگ پیل‌افکن، یک کوله تک نفره و یک کالسکه کودک که خودش اندازه چند کوله حجم و وزن و وزر و وبال دارد.
بخش وسیعی از محتویات کوله مربوط به سیدعلی سیزده ماهه است: بیست عدد پوشک بارلی؛ قطره آهن؛ قطره 
مولتی ویتامین؛ استامینوفن؛ سه‌بسته بیسکوییت مادر؛ شش‌دست لباس؛ دستکش یک‌بار مصرف؛ کیسه فریزر؛ 
دستمال مرطوب؛ شیشه و قاشق؛ دو عدد پتو؛ میوه خشک؛ چند بسته دستمال کاغذی جیبی و گذرنامه.
 
***
 
بعد از ظهر نیمه گرم دوشنبه 16 مهر 98، ساعت دو و نیم، از ترمینال کاشان به سمت مهران راه افتادیم. عده‌ای هم کوله به دست و بی بلیت، پای پله‌های اتوبوس بیست و پنج نفره وی آی پی، با راننده چانه می‌زدند. مانیتورهای نصب شده پشت هر صندلی، حس فرح‌بخشی از فناوری و روزآمدی را تلقین می‌کرد و البته برخلاف تجربه‌های پیشین، این مانیتورها، صرفاً تزئینی و بی‌مصرف نبود. یک تبلت واقعی با کارکرد کامل و دوستدار کاربر؛ با انواع فیلم‌ها، بازی‌ها، کتاب‌ها، اپلیکیشن‌ها و حتی امکان شارژ موبایل. لطف این مانیتور برای ما آن بود که در یک نوبت از بی‌قراری سیدعلی، بی‌حوصلگی او را درمان کرد. او حدود نیم‌ساعت به تماشای کارتون بچه رئیس نشست و کیف کرد و نق نزد.
 
 
جاده منتهی به مرز مهران فراتر از حد انتظار شلوغ و پرتراکم بود. توی بعضی گردنه‌ها و کمرکش‌های جاده، اتوبوس‌ها مثل مورچه‌هایی چسبیده به هم می راندند و مسافران خسته از مسافت طولانی، با پاهایی آویزان، چشم‌هایی خواب زده و احتمالاً لب‌هایی تشنه معطل اولین استراحتگاه خلوتی بودند که قدری بیاسایند.
مشکل جهانی توالت هم در همین ابتدای راه، در برابر معده‌ها و شکم‌های پراضطراب خودنمایی می‌کرد. ماجرای سرویس بهداشتی‌های غیر بهداشتی، کم‌شمار، کثیف و احیاناً چاه‌های گرفته و آب کم‌فشار و آفتابه‌های سوراخ، مصیبت ترسناکی بود که بیش از اندازه، روان زائران را تحت فشار قرار می‌داد.
 
 
در ملایر صحنه شگفتی دیدیم. رئیس توالت مزبور، چکمه پوش و چوب به دست، قاطی جمعیت صف کشیده پشت در توالت‌ها، رژه می‌رفت و به زبان محلی رجز می‌خواند. در آن مقدار از بیاناتش که قابل فهم بود می‌گفت من شرمنده‌ام که شما زائران کربلا، باید پشت در دستشویی‌هایی معطل بشوید که من مسؤولیت نظافت آن را بر عهده دارم و برای رفاه حال شما از دست من کار بیشتری بر نمی‌آید. مدام پوزش می‌طلبید؛ قابل توجه بسیاری از مدیران کل و رؤسای صاحب مسؤولیت!
 
 
از بخت و اقبال ما یکی از شوفرهای اتوبوس وی‌آی‌پی، ید طولایی در تحلیل‌های صد من یک غاز و آبکی داشت و البته اصرار می‌کرد در کل مسیر، نیمه جلو اتوبوس را از بیانات شریفش مستفیض کند. به ویژه اینکه اعتقاد راسخ داشت سفر اربعین در این شرایط غلط است و ایرانی‌ها باید تصمیم بگیرند یک‌سال دسته‌جمعی سفر عراق را تحریم کنند تا عرب‌ها سر عقل بیایند. بعد می‌فرمود ما نمی‌گوییم آخوندها کشور را ترک کنند فقط کافی است مقداری از مواضعشان کوتاه بیایند تا آمریکا هوای ما را داشته‌باشد در نتیجه ما هم به پیشرفته‌ترین کشور دنیا تبدیل شویم.
 
 
از قضای روزگار ما هشت نفر هم دقیقاً روی سه ردیف و نصفی جلو اتوبوس، دقیقاً پشت سر جناب راننده مستقر بودیم و به ناچار باید تا مرز، دو واحد علوم سیاسی اجباری پاس می‌کردیم. بعداً شنیدم که نیمه‌شب هنگامی که من خواب بوده‌ام، نیم واحد درسی هم در خصوص این صحبت کرده که چرا عده‌ای طفل کم سالشان را برای سفر اربعین عازم می‌کنند؛ بعد با حرکت مختلط چشم و لب و لوشه و ابرو افزوده بود: اصلاً این‌ها چه فکری می‌کنند که بچه با خودشان می‌آورند؟ مگر این سفر بچه بازی است!
 
 
مسافت کاشان تا مهران حدوداً ۱۴ ساعت طول کشید. به انضمام یک ساعت معطلی که اتوبوس قبل از کنگاور، پهلو گرفت تا به وسیله وانت بار یکی از جایگاه داران منطقه، ۳۰۰ لیتر سوخت قاچاق وارد باکش کند. می‌گفت به خاطر کثرت رفت و برگشت در مسیر به خاطر شرایط ازدحام مسافر اربعینی، سهمیه سوختش جواب نمی‌دهد و ناچار است گازوئیل آزاد (قاچاق) را چندصد تومان گرانتر به هر طریقی که می‌شود خریداری کند تا مسافرش وسط جاده نماند.
 
***
 
باز این چه شورش است که در خلق عالم است. صحرای محشر که می گویند همنیجاست؛ مرز مهران.
 
 
هزاران هزار نفر از مرد و زن، پیر و جوان، شهری و روستایی در ازدحامی استثنایی و در تاریک روشن سحرگاه به سمت خط مرزی رهسپارند. از چند کیلومتر دورتر از پایانه مرزی اتوبوس‌ها اجازه ورود ندارند و مسافران باید با اتوبوس‌های شرکت واحد با بلیت ۳ هزار تومانی خود را به مرز برسانند.
مدیریت اتوبوس‌ها به بهترین وجه انجام شده است، پس لحظه‌ای معطلی رخ نمی‌دهد و جابه‌جایی زوّار با رضایتمندی کامل صورت می‌گیرد. موکب‌هایی هم در حاشیه مرز تعبیه شده که مداحی پخش می‌کند و گاهی سرباز یا افسری برای مردم سخنرانی می‌کند و البته عدسی و چایی و نان هم می‌دهند.
 
 
پایانه مرزی مهران به یک مدیرکل مستقل و باغیرت نیازمند است: مدیر کل توالت! وضعیت توالت در این نقطه از دنیا فاجعه انگیزترین است: فقط سی حلقه توالت برای زنان و سی حلقه برای آقایان. آن هم در شرایطی که این روزها ممکن است چند صدهزار نفر از این نقطه مرزی برای سفر اربعین استفاده کنند. توضیح بیشتری برای توصیف وضعیت لازم نیست!
 
 
قبل از اینکه وارد گیت‌های بازرسی بشویم اذان صبح را می گویند. با عجله میانه حیاط سنگفرش شده پشت گیت‌ها، بین جمعیت فراوان خوابیده و در حال استراحت، پتوی خالی‌ای پیدا می‌کنیم و به نوبت نماز صبح را می‌خوانیم؛ هشت نفر و نصفی نماز صبح، قربه الی الله. سید علی هم روی کالسکه خود در وضعیت نیمه خواب و بیدار به سر می‌برد که افسری بر فراز نرده‌ها پشت بلندگو با داد خواهش می‌کند هرکس قصد ورود به گیت دارد گذرنامه‌اش را در دست و بالا بگیرد.
 
 
آخرین اقدام قبل از خروجمان آن است که بعضی خط‌های موبایل را از دسترس خارج کنیم تا بی جهت گرفتار هزینه‌های هنگفت رومینگ نشویم. بعد از این همه اینترنت خوانی و شور و مشورت، آخرالامر از حساب و کتاب همراه اول و ایرانسل و رایتل برای سرویس دهی مخابراتی اربعین سر در نیاوردیم. وارد گیت‌ها شدیم. اول طرف ایرانی گذرها را چک و مهر کرد و بعد از طی مسافتی در نقطه صفر مرزی، سربازان عراقی مهر خودشان را بر صفحه گذرها کوبیدند.
 
 
همه از گیت ایرانی رد شدند الا من. سربازی من را از گیت خارج کرد و گفت گذرنامه‌ات مشکلی دارد. باید به باجه آخر مراجعه کنی تا مساله را بررسی کنند. همه هشت نفر و نصفی با استرس و اضطراب به سمت گیت آخر راه افتادیم. یک دور، همه سریال‌های ایرانی در خاطرمان رژه رفت که: درست در لحظه آخر پیش از پرواز معلوم  می‌شود قهرمان فیلم ممنوع الخروج است!
در بازبینی مجدد گذرنامه گفتند شما نظامی هستی و اجازه خروج نداری. گفتم: « نظامی نیستم، من فقط یک نویسنده هستم.» افسر نشسته پشت رایانه باجه بررسی در چشمانم زل زد و بدون چانه‌زنی گفت: «پس حل است؛ بفرمایید!» مهر خروجش را کوبید و همه کاروان ما را از نگرانی‌های هالیوودی نجات داد.
 
 
 بعد از ساعتی معطلی در غلغله جمعیت پشت گیت عراقی‌ها که ظاهراً دچار اختلال در شبکه اینترنتی شده بود، 
بالاخره ساعت ۶ صبح، وارد خاک عراق شدیم: السلام علیک یا اباعبدالله!
 
 
پی‌نوشت: این سفرنامه به شرط دسترسی به اینترنت! ادامه دارد…

 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا