معرفی کتاب «اهالی اینجا»
«اهالی اینجا» روزنوشتهایی از بخش بانوان موکب اربعینی حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) است در کربلای معلی. این کتاب به قلم خانم زهرا آقازادهنژاد و توسط انتشارات شهید کاظمی به رشته تحریر درآمده است.
پیادهروی اربعین و حضور در کربلا در روزهایی که میدانیم هزاران سال پیش، پذیرای قدمهای امام حسین(ع) و یارانش بوده است، تجربهای معنوی و لذتبخش است. این امکان برای شیعیان، پس از فروپاشی نظام بعثی در عراق فراهم شد و زمینه ساز پیادهروی اربعین شد.
کتاب اهالی اینجا سفرنامهای است که با همراهی مسافران در اتوبوس به سوی عراق آغاز میشود و بازگوکننده تکتک تجربههای ناب و دلنشین حضور در کربلا است. کتابی که ما را با خود به تجربهای دلنشین دعوت میکند و از ذهن پاک نمیشود.
شکل مجسم «هیچ آدابی و ترتیبی مجو»!
در بخشی از کتاب میخوانیم: «آقای پارچهباف مسئول موکب اهالی قم، جلوی اتوبوس ایستاد و برای همهمان دعای خیر کرد. اینکه خدا برای این سفر انتخابمان کرده و اینکه قدر بدانیم. بعد هم گفت: «آیهالکرسی یادتان نرود، انشاالله از پلیسراه رد میشوید.»
در همین رابطه بخوانید:
جمله آخر را گفت و از پلهها پایین رفت. شاید جمله آخرش چند ثانیه هم فکرم را مشغول نکرد. ما سوار یک اتوبوس درونشهری بودیم با آن میلههای فلزی که زنگهای قرمز دارد و دستههای آویزان از سقف که برای نگه داشتن مسافرهای سرپا است. اول فکر کردم قرار است به ترمینال برویم و سوار اتوبوسهای معمول بینشهری بشویم. ولی از جاسازکردن کولهها و چمدانها، مشخص شد حالا حالاها مهمان همین اتوبوس هستیم! برایم مهم نبود. هنوز بین تصوراتم میچرخیدم. تقریباً هیچکس را نمیشناختم. عجله داشتم که خودم را به آنها نزدیک کنم. از صحبتهایشان فهمیدم، بیشتر همسفرهای هرسالهاند. خدامِ هر سالِ موکب اهالی قم.
صدای مسافران عقب اتوبوس مبهم است ولی صدای خندههایشان واضح به گوش میرسد. صدای شادشان با دستههای آویزان اتوبوس در فضا تاب میخورد. یک پتو انداختند وسط اتوبوس و روی زمین نشستند. صندلیها برای سفر طولانی راحت نیستند. اینجا شکل مجسم هیچ آدابی و ترتیبی مجو است! دنبال همصحبت میگردم.
بالاخره لهجه شیرین قمی خانم هدایی، توجهم را جلب کرد. دستش را در هوا تکان میدهد و تعریف میکند. اینکه یک ساعته برای سفر اربعین آماده شده و هنوز شوکه است.
_ قربون آقا برم باید خودش بطلبه. شوهرم زنگ زد گفت میخوای بری کربلا راه بیفت. نرسیدم سور و سات ور دارم.
بعد از ذوق میخندد. خانم بمانی برای هدیه به شهدا کاغذهای کوچک صلوات تقسیم میکند. خانم هدایی صلوات شمار دیجیتالی که به انگشتش وصل است را بالا میگیرد.
_خودم نذر دارم. دارم میفرستم. به نیت داداش شهید منم بفرستید.
بمانی نقاب مشکی روی صورتش را تکان میدهد که خنک شود.
_برای همه شهداست. انشاالله شفیعمان باشند.
معرفی پیچیده!
ردیف صندلیها را یکی یکی میرود عقب. تا به حال در فضاهای ناشناس زیادی بودم. اینجا غریب بودم ولی حس غربت نداشتم. عقب اتوبوس مثل نیمکتهای انتهایی کلاس پر از شوخی و شیطنت بود. قبل از حرکت خانمها را به چند گروه تقسیم کرده بودند با سر گروههای مشخص.خودشان را با سِمت و وظیفه معرفی میکردند. گروه تنظیف، وضوخانه، اسکان و… معرفی من انگار از همه پیچیدهتر بود!
– شما برای کدام قسمت هستید؟
– من مستندنگار هستم. قرار است سفرنامه بنویسم.
حلقهٔ چمانشان میچرخید و دهانشان بیهدف باز و بسته میشد!
– یعنی قراره برای این سفر مستند بسازید؟ فکر کنم قبلاً هم برای موکب این کار را کردهاند.
– نه، من نویسندهام، مستندساز نیستم.
بعد از چند دقیقه مکالمه، سر تکان میدادند و «خوشبخت هستیم»ی میگفتند. ولی تا بعد از سفر هم، فهمیدم کسی متوجه وظیفهٔ دقیق من نشده است، حتی مسئولان!
به قول دوستی (آقای قزلی)، نویسندهها همیشه آدمهای بیکاری به نظر میرسند!»