نقش شهید زینالدین در اربعینی شدنم
حس شیرین حضور در پیادهروی اربعین همراه با شهید زینالدین
امسال بعد ۱۰ سال بالاخره طلبید و مشرف شدیم شهر قم خدمت حضرت معصومه(س). در اینترنت دنبال آدرس مزار آقا مهدی گشتم و پرسانپرسان خودم را آنجا رساندم. تا وارد گلزار شدم، کمی بعد دیدمش. سلام کردم و نشستم پیشش. از او چیزها خواستم. صحبتهایم که تمام شد برگشتم و با خانواده رفتیم تهران منزل خالهام. آنجا که بودیم دوستم تماس گرفت و گفت: مشهد میآیی؟ من هم گفتم این چه سوالی است؟ آره!
گفت احتمالا سه شنبه میرویم. ساعت ۴ رسیدیم شهر خودمان و اتوبوس مشهد ساعت ۶ راه افتاد. خلاصه حضرت معصومه ما را راهی کرد خدمت برادرش که جان ما ایرانیهاست!
۳نفری با اتوبوس رفتیم مشهد و فردا صبح رسیدیم. فردای آن روز در صحن که بودیم، یکی از دوستانم به دیگری گفت: برنامهات چیست برای کربلای اربعین؟ و بحث حول چگونگی رساندن خودشان تا نجف بود. میخواستند با هم بروند.
من هم آمدم وسط بحث و گفتم من هم میآیم. این صحبتها چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کرد و قرار شد که هر ۳نفر با هم تا نجف برویم. حدود ۲ماه تا اربعین مانده بود. باهم هماهنگ کردیم و با یک کاروان رفتیم کربلا.
آنجا که رسیدیم بعد تشرف به کاظمین و نجف سریع از کاروان جدا شدیم، به عشق شب جمعه تو حرم آقا بودن. حرکت را از نجف به کربلا ظهر دوشنبه شروع کردیم.
در راه اینقدر زیبایی بینهایت است که سختیهای راه اصلا اپسیلونی در جان زائرین نفوذ نمیکند. روزی ۳۰۰ و چند عمود رفتیم تا حدود ظهر پنجشنبه رسیدیم به کربلا یعنی ۲۷ آبان ۹۵.
رفیق شهید
اما داستان از جایی شروع میشود که نزدیک عمود ۱۲۰۰ که برای استراحت در یکی از این موکبهای با عشق وارد شدیم. بچهها که همه از نظر جسمی خسته بودند و من بیشتر از همه گروه ۷ نفرهمان افتادند رو زمین و تخت خوابیدند. من از همه خستهتر بودم و کمتر خوابیده بودم اما نمیدانم چرا به جای اینکه دراز بکشم و بخوابم گوشیام را در آوردم و به اینترنت وصل شدم. تلگرام که بالا آمد مطلبی دیدم که اصلا باورم نمیشد و هنوز هم نتوانستم هضمش کنم.
امروز یعنی ۲۷ام آبان پنجشنبه روزی که میرسیم کربلا مصادف است با یک روز خیلی خاص برای من: سالروز شهادت مردی که از بچگی خیلی دوستش داشتم. آقا مهدی زینالدین.
کسی که عکسش را پشت کولهپشتیام زده بودم. باورم نمیشد دقیقا در روزی رسیدم کربلا که خود آقا مهدی هم آنجا بود. یعنی شبجمعه که همه شهدا پیش سرورشان هستند و سالگرد روزی که آقا مهدی روحش به سمت کربلا پرواز کرد؛ یعنی ۲۷ آبان.
در این چند ساعت مانده به رسیدن هم چند تا اتفاق دیگر افتاد که هر لحظه حضورش را کنار خودم بیشتر حس میکردم. موقع نماز جماعت، دیدم مکبر روی پیراهنش عکس ایشان را زده بود! گفتم میدانی امروز سالگردش است؟ امشب خودش هم میآید ها! شب جمعه است…
در همین رابطه بخوانید:
خلاصه راه افتادیم در راه من فقط و فقط به این فکر میکردم که آخه من به خدا قم پیش آقا مهدی که رفته بودم اصلا ازش کربلا نخواسته بودم چیزهای به مراتب هزار پله پایینتر خواسته بودم! ولی ایشان با لطف حضرت معصومه امضاء آقا امام رضا را گرفت و برایم کربلا نوشتند.
هنوز که هنوز است نمیفهمم و در حد تحلیلش نیستم که من اصلا چرا باید امسال اولین بار بروم کربلا؟ چرا باید عجله کنم که شبجمعه برسم حرم؟
زیارت دوباره
در راه برگشت قرار بود از یک جاده دیگر برویم. یعنی همان جاده که در مسیر رفت آمدیم. اما کاروان و راننده اتوبوس وسط راه توافق کردند ما رو یک سر قم هم ببرند. ما هم ازحضرت معصومه حسابی تشکر کردیم و به آقا مهدی هم از دور تحیت فرستادیم… الحمدلله
خودتان را با یکی از شهدا رفیق کنید. سیره آن بزرگوار را بخوانید و سعی کنید خودتان رو شبیهش کنید.
خاک پای همه شهداء به خصوص مدافعین حرم…
احساس سوختن به تماشا نمیشود… آتش بگیر تا بدانی چه میکشم
انشاءلله قسمتتان.