جا ماندهایم حوصلهی شرح قصه نیست
این روزها دیگر باید به این فکر کرد که جا ماندهایم و نشد که مسافر باشیم. با تصاویر زیارت کنیم و خود را میان رفقای عراقی ببینیم.
خدا نکند آدمی به نعمتی عادت کند. از سر اینکه خیالش راحت است که همیشه آن را دارد، دیگر به چشم نعمت و توفیق به آن نگاه نکند. و بیرون برود از جرگه عبدهای قدرشناس، وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ…
خدا نکند که لحظهای دلش نلرزیده باشد که اگر از او بگیرندش؟؟ اصلا بلد است بدون آن زندگی کند؟
راستش را بخواهید آقا؛ ما بدون شما خیلی چیزها را بلد نیستیم. بلد نیستیم بدون روضههایتان روزگار بگذرانیم. بیرون از حال و هوایتان، نفسمان میگیرد. بلد نیستیم از در خانهی شما برگردیم. اصلا راه را گم میکنیم.
آقا ما بلد نیستیم سالی را بدون کربلای شما، بدون اربعین، جدا از طریق المشایه زندگی کنیم.
بالا گرفته کار زیارت نرفتهها
قبلترها، همان سالها که تنمان نلرزیده بود که نکند دوباره راه حرم بسته شود و از اربعین بمانیم، موقع خداحافظی از جاماندهها دلداریشان میدادیم. «تو هم با مایی… مطمئنا ارباب تو را هم نگاه میکند. اصلا ویژه نگاهت میکند. چون که دلت خواست، سوخت از این خداحافظیها. انشاالله سال بعد با هم میرویم!» کسی نبود بگوید مگر سال بعد خودت میروی؟ مگر اذن داری؟
در همین رابطه بخوانید:
ارباب ما خیالمان از شما راحت بود. مثل فرزندی که در آعوش پدر به نبودن آن آغوش فکر نمیکند… از همان روز آخر، نگاه آخرمان به گنبدطلایت دلمان را با وعدهی سال بعد آرام میکردیم. دعایمان برات اربعین سال بعد بود. انتظار ما از یک روز و دو روز، از یک ماه و دو ماه قبل نیست. از روزی که به پایمان به تهران میرسید، به سال بعد فکر میکردیم.
پدر مهربان، ما دلمان از این جا ماندن سوخته. به جاماندهی سهسالهات قسم. که از اولین اربعین جا ماند و تو یک راست او را بردی پیش خودت. به دل برادران و خواهران عراقی بیانداز که به جای همهی ما به سویت قدم بردارند. مقابل بابالقبله نفس بکشند. آه بکشند. نگاهت کنند.
ما هم شکوهکنان، از دور دستان برخاسته به لبیکمان را به سوی حرمت میگیریم. گوشیمان را که دیگر ساعت رومینگ به وقت کربلا را نشان نمیدهد، به دست میگیریم. انگار این روزها صدای مداح بغض بیشتری دارد، وقتی میخواند؛ سلام آقا که الان روبروتونم… و از خدا اربعین سال بعد را میطلبیم.