گره بازنشدنی اربعینم با چند قطره اشک برای بی‌بی رقیه(س) باز شد

خاطره‌ی سربازی که از حضور در پیاده‌روی اربعین ناامید شده‌ بود.

من یک سربازم. از مدت‌ها قبل تصمیم را گرفته‌بودم؛ امسال که تازه متاهل شدم و عقد هستم؛ همسرم را که به او قول داده بودم، با خودم به زیارت اربعین و پیاده‌روی آقا ببرم.
بعد از تاسوعا و عاشورا، پادگان اطلاعیه زد که  کسانی که می‌خواهند بروند اربعین کربلا بیایند اعلام آمادگی کنند. من رفتم ثبت‌نام اما غافل از اینکه پادگان ما دیر اقدام کرده بود و یک ماه بعد از مهلتی که به پادگان های نظامی داده بودند، تازه به ما اعلام کردند.
رفتن همه بچه‌های پادگان، چه رسمی چه وظیفه، در ابهام بود. همه ناراحت و نگران بودیم.
تا این‌که یک روز اعلام کردند چند روزی مهلت گرفته‌اند برای ثبت نام پادگان ما. قرار بود بعد از اینکه تایید کسانی که اعلام امادگی کرده‌اند از تهران آمد؛ثبت نام انجام شود.

در همین رابطه بخوانید:

خب خدا را شکر اسم من هم هم تایید شد و ساعت ۱۰ شب خبر دادند. فردا صبحش با کلی ذوق و شوق رفتم پادگان که ثبت نام کنم که به یک مشکل حفاظتی برخوردم. آن روز تا آخر وقت هرچه قدر تلاش کردم موفق نشدم.
ساعت ۳ بعد از ظهر بود که از کربلا رفتن ناامید شدم و از شدت ناراحتی دلم می‌خواست گریه کنم. همان شب توی پادگان پست بودم.
یکی از بچه ها که ناراحتی‌ام را دید گفت دلت را بزن به دریا و پاشو برو. صدایش را هم در نیاور! اگر کسی متوجه نشود، ایرادی نمی‌گیرند. آن شب تا صبح تمام فکر و ذهنم این بود. که چه کار کنم؟ غیر قانونی بروم کربلا؟ یا بلیط بگیرم و با همسرم بروم مشهد؟ که آخر بعد از نماز صبح تصمیم نهایی را برای رفتن به مشهد گرفتم و گفتم ان‌شاالله کربلا بماند برای سال بعد…

توسل به دردانه‌ی ارباب همانا،

پست نگهبانی‌ام که تمام شد رفتم داخل اتاق افسر شب. دیدم سر صبح تلوزیون کلیپی اربعینی با صدای آقای سلحشور پخش می‌کند.
خیلی دلم شکست و باز هوایی شدم…
دوباره گفتم بی خیال مشهد. ‌هر جور شده می‌روم به کربلا. اما باز هم دو دل بودم و نمی‌خواستم غیرقانونی بروم.
اول صبح رفتیم به مسجد پادگان تا در برنامه‌ی حاج آقایی که آمده بود در مورد نماز حرف بزند؛ شرکت کنیم. ابتدای جلسه چون روز شهادت حضرت‌رقیه (سلام الله علیها) بود؛ گریزی به روضه‌ی رقیه خاتون زد. گفت که فلان عالم بزرگ، فلان عالم نجف، فلان عالم… هروقت کارشان گیر پیدا می‌کرد به حضرت‌رقیه توسل می‌کردند. بیایید ماهم امروز به این ۳ ساله متوسل بشویم.

امضا شدن برات اربعین همانا!

من بعد از شنیدن این حرف بغضم ترکید و اشک چشمم جاری شد. همون جا از بی‌بی رقیه خاتون خواستم مقدمات سفر کربلای من را هم جور کند.
۵ دقیقه ای که گذشت هنوز در حال و هوای حرف حاجآقا بودم؛ که یک دفعه یکی از برادران رسمی پادگان از پشت سر زد روی شانه‌ام. گفت فلانی اگر می‌خواهی بروی اربعین کربلا، همین الان پاشو برو پیش آقای فلانی تا کارت را راه بیا‌ندازد. فقط گفته‌است زود بیایید. همین الان پاشو برو فقط .
بعد از شنیدن این حرف، من سریع از مسجد خارج شدم و رفتم دنبال کارهایم.
چند ساعتی طول کشید. ولی به مدد بی‌بی حضرت‌رقیه خاتون و همان چند قطره‌ی اشکی که از بنده گرفت؛ اسم من هم در لیست زائران امسال آقا ثبت شد.

خاطره‌ی فرهاد از اصفهان

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا