روی پشتبام یک هتل قدیمی، درست رو به روی گنبد سیدالشهدا و در فاصلهی چند متری حرم، نگاهم گره خورده بود به جملهای که بر در ورودی صحن نوشته شده بود: «یا شفیع المذنبین»
ضربهای به پهلویم خورد. پشت سرش سوالی مطرح شد:«حالا بگو، این همه سختی کشیدیم تا برسیم. ارزشش را داشت؟»
انگار که با همین سوال روحم پر کشید به ایران و دوباره همهی مسیر را طی کرد تا به حرم برسد. دوباره همان هول و ولای آمدن و نیامدن!
اگر میشد صدا را دید…
همهی مسیر را طی کردم و رسیدم اول طریق نجف تا کربلا. طریق برای من جلوهی صداهاست. اصلا همیشه بیشتر از تصاویر، صداها در خاطرم ردیف میشوند. این بار بیشتر از همیشه… هیاهوی پیادهها، لخلخ دمپاییهای که روی زمین کشیده میشد. مداحیهای پر شور عربی، ذکر «حیدر حیدر» کاروانها، موکبداران عراقی و همان اصطلاحات شیرین و معروف «هلابیکم! اشرب المای زائر! طعام موجود! مای بارد مای بارد!» و حتی صدای تریلیهای حمل گاز که فقط مخصوص همانجا و همان جاده است. چشمم را بستم و صداها را دیدم!…
در همین رابطه بخوانید:
همهی این راه را طی کردم و تازه رسیدم به آنجا که همه وجودم چشم شد. تا گنبد سیدالشهدا را از دور نظاره کند و شوق رسیدن تمام وجودم را فرا گرفت.
تازه با آنهمه خستگی خودم را کشیدم سمت خیابان حرم. سلام داده نداده هزار التماس دعا توی سرم چرخید. آخرش هم قطره اشکی که نوید دهنده وصال بود…
بی آبرو هستم، شدم شرمنده زین رفتار
تازه یادم آمد، که چهقدر غر زدم تا برسم. چقدر گفتم من دیگر به این سفر نخواهم آمد و هزارجور ناله ی دیگر. بعد، از شرمندگی سرم را خم کردم و آرام گفتم: «ارباب! شما که میدانید من از حرم دور بمانم میمیرم. نکند قدرناشناسیهایم را جدی بگیرید و پایم را ببرید؟! هرکه نداند، ارباب میداند که نوکر گاهی ناسپاس میشود و محبت صاحبش را فراموش میکند. نکند مارا از در خانهتان برانید!»
چهها گذشت در این مسیر…
تازه غرق در افکارم شده بودم. دوباره حال خوش سفر را مزه مزه میکردم، که ضربه ای شدیدتر به پهلویم خورد! و صدایی که گفت: «جوابم رو بده!کجایی دختر؟!»
نگاهم را از گنبد برنداشتم و شرمنده زیر لب گفتم: «ای تنها شفیع گناهکاران»
و با اطمینانی که هیچگاه از خودم سراغ نداشتم گفتم: «داشت! اگر هزار برابر سختتر هم بود، ارزشش را داشت.»