تحولی که پیاده‌روی اربعین در من ایجاد کرد!

زائری که بعد از زیارت اربعین، تغییر کرد.

  موقع رد شدن از مرز فشار زیادی به من وارد می‌شد. ازدحام بود و همه می‌خواستند فقط زودتر رد بشوند و به آن‌طرف برند. زن‌ها را از مردها جدا کردند. ناگهان ترسیدم. -خدایا آن‌طرف یک کشور دیگر است. چرا ما را جدا می‌کنند؟ من تنها ماندم… یک ساعت آن‌طرف مرز ایستادم تا مردها بیایند.

نجف

 به سمت نجف راه افتادیم. باز هم من تنها نشسته بودم و مردها پشت سرم بودند. نمی‌دانم چه قسمتی بود؛ همه جا تنها می‌افتادم… ماشین، موکب به موکب گذر می‌کرد. راننده با لبخند جواب دعوتشان را می‌داد. بین راه در این فکر بودم که می‌گویند غذای عرب‌ها باب طبع ما نیست چه‌کار کنم؟!
گفتم عیبی ندارد. کباب میخوری! پسری جوان جلوی ماشین را گرفت و با اصرار ما را به موکبشان برد.

  خدای من! غذای موکب غذای مورد تنفر من بود… حالا چه باید بکنم؟ حتی برادرانم نگران غذایم شده‌بودند. اما من فقط به غذا نگاه کردم. – دیگر بس است لذت های دنیا. حالا دیگر همه چیز را باید تحمل کرد. حتی یک غذای بدمزه را. من آمده‌ام بزرگ شوم…

سامرا

  تابه‌حال سامرا را ندیده‌ بودم. قبل از آمدن خودم را آماده‌ی مردن و آسیب دیدن در سامرا کرده‌بودم.
در راه هیچ‌کدام از جاهای تیراندازی و ماشین‌ها مرا نمی‌ترساند. عجیب بود. چه شده؟ پس، آن دختر ترسو کجا رفته؟!
نزدیک حرم رسیدیم. قرار شد باز من تنها بروم به حرم. تاصبح. مردها هم در موکب بمانند. بازهم تنها ماندم…

کاظمین

  شب، برای خواب رفتیم به یک خانه که ایرانی‌ها تدارک دیده‌بودند. خانم‌ها در اتاق و آقایان در هال. من باز هم میان چند زن غریبه تنها ماندم…

پیاده‌روی

در همین رابطه بخوانید:

راه پیاده‌روی شروع شد. از کاظمین به کربلا. کربلا… آخ! چقدر دلم تنگ شده برایش..! هدیه‌هایم را آماده کردم تا به بچه ها بدهم. شاید سوزش قلبم کمتر شود. آخر بچه‌های حسین (ع) فقط بدی دیدند…

شب شده! آخ پادرد همیشگی‌ام باز شروع شد. اما نباید به روی خودم بیاورم. باید پابه‌پای مردها بروم . به ادامه سخنرانی توی موبایلم گوش می‌دهم تا حواسم پرت شود. سخنران می‌گفت: “زائران اربعین انتخاب شده‌اند.” خیالاتم باز شروع کرد. انتخاب؟ زائر اربعین؟ من؟ آشینا؟ بعد از آن‌همه خطا؛ مگر میشود انتخاب شوم؟

  نه. من را آورده‌اند آدم بشوم. شاید… آشینا خیلی خوش خیالی! حالا بگویند انتخاب؛ تو خودت دودوتا چهارتا کن. کجای زندگی‌ات شبیه آدم‌هایی بوده که آقا به آن‌ها نظر کرده؟ منظور سخنران با من نیست. درد پاهایم زیاد شده. دیگر نمی‌توانم قدم بردارم. چقدر درد دارد، درد داشته باشی؛ تنها هم باشی…
شب رو در خانه‌ای گذراندیم. خانه‌ی یک وکیل. عجیب است. اینجا خانه‌ی یک وکیل است؛ ولی از تجملات خبری نیست. همه چیز ساده است.

تابه‌حال سامرا را ندیده‌ بودم. قبل از آمدن خودم را آماده‌ی مردن و آسیب دیدن در سامرا کرده‌بودم.
در راه هیچ‌کدام از جاهای تیراندازی و ماشین‌ها مرا نمی‌ترساند. عجیب بود. چه شده؟ پس، آن دختر ترسو کجا رفته؟!

کربلا

  قلبم خیلی تند می‌زند. نمی‌دانم چرا؟.. بغض کرده‌ام. استرس دارم. هم می‌خوام بروم به زیارت؛ هم نه. آخر خجالت می‌کشم! رسیدیم به حرم. ازدحام زیاد است. پدر و برادرم به دورم حلقه زدند تا تنم به مردان دیگر نخورد. ای به فدای خانوم زینب. چه کشید، وقتی مرد نداشت…

  بین‌الحرمین را باید تنها طی کنم. تا به حرم حضرت عباس(عیله‌السلام) برسم. ضریح امام حسین را ندیدم. فقط داخل صحن نشستم. حالا باید بروم پیش باب‌الحوائج.
شروع کردم به گفتن ذکر یا کاشف‌الکرب… و بینش یا زینب زینب گفتن… از ترس خوردن به تنه‌‌ی مردان. حسی به من می‌گفت جلوی با غیرت‌ترین انسان‌ها، اگر تنت به مرد نامحرم بخورد؛ زیارتی نکرده‌ای دلت را خوش نکن!

  به یک خانوم عرب اشاره کردم که می‌روید حرم حضرت عباس؟ با سر تایید کرد و انگار از روبنده‌ام فهمید چرا پرسیدم. دورم را حلقه کردند و من را وسط حلقه، راحت از وسط جمعیت گذراندند. حس خوبی بود!
یا کاشف الکرب را بلندتر می‌گفتم. به امید ازبین رفتن غمی که روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد..
اما در کربلا انگار غمی بجز غم حسین(علیه‌السلام) نبود.

چقدر دل‌تنگت بودم آقا!

  در صف زیارت ایستادم. ضریح جدید را ندیدم. استرس دارم. در ذهنم عذاب وجدان ترک یک واجب دینی را داشتم. که کسی رویم را نبیند. نمازم دیر نشود. تنه‌ی مرد به تنم نخورد. خیلی متفاوت هستم از آن آشینای داخل ایران. اینجا مگر کجاست؟ چرا اینقدر آدم را تغییر میدهد؟

  درب را بوسیدم و وارد حرم شدم. خدایا… ضریح چه ابهتی دارد! قلبم نمی‌زد. گریه‌ام نمی‌آمد. مات مانده بودم به سمت ضریح. زبانم بند آمده بود.
تا این‌که فرد جلویی‌ام گریه کرد. مبهوت نگاهش کردم و ناگهان بغض چند ساله‌ام شکست… دلم خیلی تنگت بود آقا..! خیلی. دیگر نمی‌گویم تنها ماندم. نه! دیگر تنها نیستم. حالا همه هَستی‌ام را دیدم. دیگر غریب نیستم.

بازگشت

  حالا برگشته‌ام به این شهر. حالا با وجود آدم‌های آشنای دوروبرم تنهام هستم. حالا در شهر خودم غریب هستم. حالا دور شده‌ام از همه‌ی هَستی‌ام.
حالا دیگر ضربه‌ها، زخم‌زبان‌ها، بی معرفتی‌ها مثل قبل اذیتم نمی‌کند.
چون یک غم بزرگ دارم. غم دوری از حسین(علیه‌السلام).
حالا آشینای لوس و حساس تغییر کرده است. دیگر از تنهایی جسمش که کنار دوستانش یا عزیزانش نباشد ترسی ندارد. اما…
یک ترس جدید دارد… که آقا نگاهش نکند… که خدا نخواهدش…
دیگر از مرگ خودش و عزیزانش نمی‌ترسد. اما یک ترس جدیدتر دارد. که مردنش با شهادت نباشد…

خاطره‌ی آشینا راثی غنی از کرج

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا