روایت اولین سفر کربلا
هیچوقت فکرش را نمیکردم در جوانی، پیاده، دانشجویی ، قبل از کربلایی شدن پدر و مادرم، به سمتت بیایم.
دوسال پیش که دوستانم از مزار شهدای دانشگاه عازم کربلا شدند، چشمان ما خیس حسرت بود. آرزو و خیال کربلا رفتن را از آنجا با خودم برداشتم. گفتم صفورا، هرشب بخواه از حسین… بگو امام حسین، دلم برای کربلایت پر میکشد. میشود اربعین بعدی من هم بیایم؟!
در همین رابطه بخوانید:
این شروع قصه من است. یک سال هرشب گفتم آقا میشود اربعین بعدی من هم بیایم؟!
با وجود درگیری که قبل از رفتن ما شایعه شده بود و امتحانات کورس خون که درست وسط کربلا رفتن من بود، خیلی غیر منتظره همه چیز درست شد.
تا روزی که کولهبهدست جلوی مزار شهدا بودم هنوز باورم نمیشد به من هم نگاه کردی. من را قبول کردی.
کل مسیر اتوبوس خودم را برای پیشت آمدن آماده میکردم. کتاب مثل حبیب، وصیت نامه شهدای مدافع حرم را میخواندم. اسم همه آنهایی که التماس دعا گفتند را نوشتم. نکند کسی از قلم بیفتد. در مسیر کفشها را درآوردیم و به یاد همه، به سمت تو حسین جان قدم زدیم.
یک روز از پیادهروی اربعین مانده بود؛ حاجآقا گفتند کربلا خیلی شلوغ است. جا برای ماندن پیدا نمیشه. از عمودالسلام برویم سمت سامرا.
ما دیگر نمیفهمیدیم حاجآقا چه میگوید… اینکه مهم مسیر است و از اینجا هم قبول است. باورم نمیشد اولین سفر کربلا اینطور نیمهکاره بماند. بدون قدم زدن در بینالحرمین. بدون بوسه بر حرم تو، حسین…
آنشب همه با گریه به خواب رفتیم. نمیدانم حسین به کداممان نگاه کرد که بهترین و تمیزترین جای ممکن در کربلا نصیبمان شد. در صف دو ساعته زیارت حرم تو شاید از توان افتادیم، اما بوسه بر ضریحت تکمیلکننده سفر من بود.
مرهم دلم
تو من را خریدی حسین جان، نگاهم کردی. بماند که یک هفتهای امام حسین، امیرالمومنین علی، بابالحوائج امام کاظم، امام جواد، امام هادی و امام حسن عسگری را زیارت کردیم. اینها همه از اعجاز توست.
خاطرات کربلا شده مرهم دل من در همه شلوغیها و روزمرگیهایم. کافی است چشمم را ببندم؛ تو را همهجا میبینم…
دوباره معجزه کن، ما جاماندهها را بخر… وعده ما سال دیگر، من و همه رفقایم کربلا.
هرشب تورا صدا میزنیم، تو نگاهمان میکنی…