از دل برآمده‌های زائران حسینی

خاطرات «اولین اربعین» ارسالی کاربران: جامانده همیشگی |‌ بی قرار | خاطرخواه

جامانده‌همیشگی

در مسیر اربعین بودم و حس و حالی مبهم داشتم. حس و حال قایقی کاغذی که بی‌گدار به آب می‌زند. خودم را در دریای زوار غرق کردم.
از کنار سرو عمودها که گویی همین‌ها بودند که عرش خدا را نگه داشته بودند طی الطریق می‌کردم. در طول مسیر، گاهی خستگی جسم بود که بر روح پراشتیاقم فائق می‌آمد.
خاک چادرم را می‌تکاندم. خار و خاشاک را از آن جدا می‌کردم. دُرّ نایاب آب را به جان می‌کشیدم و به یاد شاه‌دخت ارباب آه می‌کشیدم. که کاش آتش دل زخم خورده‌ام را قدری گلستان می‌کرد.
این مسیر را به یاد علمدار اُسرای کربلا ‹حضرت زینب› می‌رفتم. اما کسی نبود که سیلی زخم زبان به قلبم بزند. هیچ حرامی نبود که چادر اتو کشیده‌ام را از سرم بکشد و لگد مال کند. هیچ آتشی نبود که صورتم را بسوزاند.. ‌

در همین رابطه بخوانید:

فکر همین‌ها کافی بود که لحظه‌ای را در طول سفر آرام و قرار نداشته باشم.‌ طعم شیرین صدای ‹هلابیکم یازواری هلابیکم› به جانم می‌نشست.‌ چیزی به وصال یار نمانده بود. تمام بار سنگین روسیاهی را از ایران به گردن انداخته بودم تا با سر خم شده و روی سیاه حرم را ببینم.
اولین باری بود که حرم را حس میکردم انعکاس تصویر گنبد را روی کف‌پوش‌های حرم می‌دیدم.

یک ساعتم بگنجان در سایه‌ی حمایت

تمام قوای بدنم را تسلیم عظمتش کردم و بر روی قدمگاه زائرانش نشستم. تمام دارایی اشکم را خرج کردم که بتوانم کوله‌بار بر زمین بگذارم. تا بتوانم سرم را بلند کنم.
آفتاب نگاهی می‌خواستم برای روییدن… نسیم وزانی برای جان دوباره گرفتن…

دقایقی بعد بود که اذان صبح بر روی سرم دست کشید. چشمانم را باز کردم. تاریکی در همه جا حکم فرما بود. ثانیه‌ای گذشت که به خودم آمدم و تازه فهمیدم طعم شیرین خیال بود که شبم را سحر کرده بود. پرواز خیالی که روز مرا می‌ساخت اما این‌که وهمی پوچ بود شبم را تیره می‌کرد.
دمادم صدای «اُدْعونی..» بود که به یاری‌ام آمد که دعا کنم و تو را از خدای خودم بخواهم.

به امید روزی که پایم به کربلایت باز شود. از طرفـ یکـ جامانده همیشگی..

پ.ن:بر اساس واقعیت با اندکی تغییر

روایت اولین اربعین: عاطفه آل آقا

 

بی‌قرار

تمام سال بی‌قرارم برای اربعینت آقای من…

آن کتری سیاه شده از زغال چه زیباست. وقتی با دستی مهربان چای تیره‌ی عراقی در استکان پر از شکر می‌ریزد و با ادب به دستت می‌دهد که با خوردنش جانی دوباره می‌گیری و از آن زیباتر سحرهای پیاده روی است. زمانی که در موکبی خوابیدی و با صدای کش کش دمپایی زوار از خواب بیدار می‌شوی. انگار این صدای ساعت است که در آن تاریکی تو را برای نماز شب بلند می‌کند و باز از آن زیباتر زمانی ‌است که چشمت به بارگاه عباس بن علی(علیهماالسلام) می‌افتد و بی‌اختیار دست بر سینه گذاشته، توقف می‌کنی و می‌گویی با اجازه‌ی شما ای یار باوفای حسین بن علی(علیهماالسلام) قدم زنان می‌آیم تا به مقصود اصلی برسم و زمانی که به هدف رسیدی، انگار مغزت قفل می‌کند؛ که راستی چه می‌خواستی به ارباب بگویی بگو..

لبیک یا حسین

امید که مولای غریب‌مان امسال از طرف ما هم قدمی در پیاده‌روی بردارند ان‌شاءالله
اللهم عجل لولیک الفرج

روایت اولین اربعین: محمد رفیعی

 

 

خاطرخواه

آه امیر، چقدر خاطر‌خواه دارید!

جمعیت زوار را ببین از مسیحی، کلیمی، ارمنی! از طفل شیر‌خواره تا پیرمرد هشتاد‌نود ساله دور تا دورت را گرفتند.

هرکس با زبان خودش با شما حرف می‌زند و اشک می‌ریزد. از همه جای دنیا آمده‌اند دیدارتان. خوش به حالتان! همه‌شان به عشق شما و حضرت حسین آمدند.

خوشا به حال شما که صحن و سرایتان، گل‌دسته‌هایتان، گنبد طلایی‌تان مثل ماه در دل شب می‌ماند، بس که عجیب دل‌ربایند. راستی جناب عباس چوب پرچمم میان راه شکست، دلم هم! اما یاد گرفتم که پرچم حسین زمین نمی‌ماند. ببینید آن را وصله کردم به کوله‌ام.

قبولش می‌کنید آقا؟! قبولم می‌کنید؟! آقا جان حال دل‌مان خوب نیست، می‌شود حال دل ما را خوب کنید؟!

روایت اولین اربعین: هانیه بیات
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا