خاطرات؛ مرهم اربعین امسال…
این خاطره برای سال قبل است. ما از لحاظ مالی در شرایط خوبی نبودیم. خانوادهای پنج نفره هستیم. سه تا پسر دارم که بزرگترینشان ۱۴ ساله است. خیلی آرزو داشتیم که اربعین به کربلا برویم؛ ولی شرایط مالی اجازه نمیداد. پارسال خیلی مصمم شدیم که به این سفر برویم. با شرایط مالی که داشتیم کلاً منصرف شدیم. درست در دقیقههای آخر دلم شکست. هنوز اشکم جاری نشده بود، که آقایم امام حسین(علیه السلام) خودش دعوتمان کرد. یکی زنگ زد و گفت پول پاسپورتمان را تقبل میکند. بقیهاش هم جور شد.
شب در بیراهه
بالاخره روز ده صفر حرکت کردیم. با ماشین خودمان؛ خانوادگی. ساعت دو بعدازظهر راه افتادیم. در شهر ایلام از بقیه ماشینها و اتوبوسهایی که به طرف مرز میرفتند جدا شدیم. کاملاً اتفاقی در مسیری افتادیم که دیگر کسی نبود و فقط ماشین ما بود. به بیراهه رفته بودیم. با گوشی که داشتم با برنامه ویز راه را پیدا کردیم. ولی این برنامه ما را برد وسط روستاهای ایلام. جاهایی که خیلی خلوت و ترسناک بود. ساعت سه و نیم شب بود؛ ترس تمام وجودمان را گرفته بود. دیگر بچهها هم از خواب بیدار شده بودند و میترسیدند. وقتی خواستیم راهی که اشتباه رفته بودیم را برگردیم، چند تا سگ به ماشین حمله کردند. لحظههای ترسناکی بود. جا و مکان غریب، نصف شب…
روضههایی که زندگی کردیم…
خلاصه دوباره راه را پیدا کردیم و در مسیر افتادیم. نمیدانم آن لحظات چرا اینقدر سنگین بود. ولی وقتی راه را پیدا کردیم، بی اختیار دقیقاً یاد روضهی امام سجاد(علیه السلام) افتادم که می فرمودند: «روزها از آفتاب و شبها از ترس درندگان و غیره در امان نبودیم.» اصلاً این سفر پر از حوادث است. خیلی گریه کردم… سفر اولی بودیم و نا بلد چند جا گم شدم. در شهر نجف چون شب دیر وقت رسیدیم، جایی برای خوابیدن پیدا نکردیم. همسرم با بچهها در خیابان روی چمنها خوابیدند. من با خانوادهای آشنا شدم و با آنها به حرم امام علی(علیه السلام) برای زیارت رفتم.
در همین رابطه بخوانید:
در حرم گم شدم و راه را بلد نبودم تا برگردم پیش بچهها و همسرم. دو ساعت دور حرم امام گشتم ولی نتوانستم ضریح را زیارت کنم. راهم را گم کرده بودم. گوشیام را هم به لطف دوستانی که نمیدانم به چه نیت میآیند اربعین، دزدیده بودند. نمیتوانستم با همسرم تماس بگیرم. آنقدر دور حرم چرخیده بودم که دیگر نا نداشتم. با گرسنگیهایی که کشیده بودم و بیخوابی چند روز، دیگر جانی برایم نمانده بود. هر لحظه میترسیدم از حال بروم. ساعت یک بود، رفتم حرم امام علی. حالا ساعت سه بود و من نه زیارت کرده بودم؛ نه راه را بلد بودم که برگردم.
با تمام وجود از امام زمانم خواستم تا راهم را پیدا کنم. همین که بر زمین نشستم ،از فرط خستگی دیگر افتادم روی زمین. برگشتم دیدم نشستهام پیش کسانی که با آنها تا حرم رفته بودم! با سختیهایی که کشیده بودیم، بالاخره رسیدیم به ستون اول… وای چه حس قشنگی! تمام راه را به عشق رسیدن به حرم امام حسین(علیه السلام) طی کردیم. ترس گم شدن بچهها یک لحظه از ما جدا نبود. بالاخره رسیدیم به جایی که به خاطرش این همه سختی کشیدیم.
حسرت اربعین امسال
حس غریبی و غربت دائما با ما بود. وقتی وارد بینالحرمین شدیم، انگار وارد خانهی خودمان شدیم. پسرم میگفت مامان انگار در حرم شاه عبدالعظیم هستیم! آنقدر حس خوبی بود که خدا میداند… امام حسین بینالحرمین با تمام روضههایی که شنیده بودم فرق داشت. مهربان به تمام وسعت امام بودنش… یک روزمان در بینالحرمین گذشت؛ بدون غذا فقط با خرمایی که از دست پسرک عراقی گرفته بودم سپری شد. بعد از نماز مغرب به طرف مرز حرکت کردیم. خدایا قَسَمت میدهم به خود امام حسین(علیه السلام) که دوباره قسمتمان کن در اربعین زائرش باشیم. تمام سال گریه کردیم به نیت اربعین امسال که اینطور شد… پسرهای من سختی زیادی کشیدند. پسر کوچکم نه سالش بود که این سفر را رفتیم. ولی با این وجود تمام سال را به امید یک اربعین دیگر بودند و بارها چشمشان از اشک پر میشد به خاطر حرم امام حسین…