از کربلا تا مدینه | بخش دوم

خاطره مخاطبان

من‌ در سفر اول‌ کربلا زیارت‌ امام‌ حسن‌ را از امام‌ حسین‌ خواستم‌ و در سفر دوم‌ زیارت‌ امام‌ حسین‌ را از امام‌ حسن‌ طلب‌ کردم‌. ایشان‌ مرا راهی‌ اربعین‌ ۹۸‌ کردند.
محرم‌ ۹۸‌ خیلی‌ دلم‌ برای‌ کربلا‌ تنگ‌ بود‌. به خودم‌ وعده‌ی‌ اربعین‌ را می‌دادم‌. همسرم موافق‌ بود. اما‌ چون‌ دامدار‌ بود‌ باید‌ خیلی‌ شرایط‌ را فراهم‌ می‌کرد تا بتوانیم‌ برویم‌ زیارت.
اما‌ من‌ امیدم‌ را از دست‌ نمی‌دادم‌؛ تا ماه‌ صفر شروع‌ شد‌. حدود ۱۰‌ روز از این‌ ترمینال‌ به‌ آن ترمینال‌ زنگ‌ می‌زدم‌. می‌گفتن‌د بلیت‌ به‌ کرمانشاه‌ و مهران‌ نداریم‌‌. شب‌ و روز‌ گریه‌ می‌کردم‌. یک روز که‌ خیلی‌ دلم‌ گرفته‌ بود‌ به‌ حدیثی‌ از امام حسن‌ رسیدم‌ که‌ هر حاجتی‌ دارید‌ قرآن‌ بخوانید و از ته‌ دل‌ حاجت‌تان‌ را بخواهید‌. برآورده می‌شود. من هم‌ نیت‌ کردم‌ ۱۰۰۰‌ مرتبه‌ سوره‌ی‌ توحید را بخوانم که‌ شرایط‌ فراهم‌ شود و راهی‌ بشویم‌‌.

مژده رویایی

در یکی‌ از همان‌ روزها خواب دیدم‌ در حرم‌ امام‌ رضا‌ هستم‌ و یک‌ گروه‌ خانم‌ عرب‌ رروبروی ضریح‌ ایستاده‌اند و کیف‌ سفرشان‌ روی‌ سرشان است. گفتم‌ این‌ها کی‌ هستند؟

در همین رابطه بخوانید:

گفتند زائرهای‌ کربلا‌. در خواب‌ کلی‌ گریه کردم‌ و از هوش‌ رفتم‌. بعد‌ دیدم‌ خانمی‌ که‌ سراسر‌ وجودشان‌ نور‌ بود‌ آمد‌ یه‌ کاسه‌ی‌ شربت به‌ من‌ داد‌ و گفت‌ بگیر‌ بنوش‌. بس‌ که‌ برای‌ پسرم گریه‌کردی‌ بیهوش‌ شدی‌. شربت‌ را گرفتم‌ و خوردم‌ و یک‌دفعه‌ از‌ خواب‌ بیدار‌ شدم‌. فقط آن‌ جمله‌ جلو‌ی نظرم‌ بود‌ و گریه‌ می‌کردم.

زنگ‌ زدم‌ به‌ خاله‌ام‌. گفت‌ تو امسال‌ زائری‌. گفتم نه‌ شرایط‌ فراهم‌ نشد‌. گفت‌ می‌شود. خلاصه‌ من‌ همچنان‌ سوره‌های‌ توحید‌ را می‌خواندم‌.

یک‌ هفته‌ به‌ اربعین‌ مانده‌ بود. یک‌ روز که‌ من با بچه‌های‌ روستا‌ برای اربعین تمرین‌ نمایش می‌کردیم‌، به آنها گفتم‌: بچه‌ها‌ حالا‌ که‌ قسمتم‌ نشد‌ بروم‌؛ عیب‌ ندارد. از همین‌ جا‌ با پای‌ دل‌ می‌رویم‌ کربلا‌. آمدم‌ خانه. خیلی‌ آرامش‌ داشتم‌. انگار‌ می‌خواست‌ فرجی بشود. از مدرسه‌ی‌ روستا‌ به‌ من‌ زنگ‌ زدن‌د بروم برای کمک‌ تا کتابخانه‌ی‌ مدرسه‌ را تمیز‌ کنیم‌. رفتم‌. صدای‌ اذان‌ ظهر بلند‌ شد‌ که‌ یک دفعه گوشیم‌ زنگ‌ خورد‌. دوستم‌ بود.

گفت‌ پسردایی‌تان‌ می‌روند کربلا‌. ماشین‌شان‌ جا دارد. اگر می‌خواهید با آنها بروید. گفتم‌ نه‌ قسمت‌ نیست‌. ما که‌ الان آماده‌ نیستیم‌. بگو‌ برون‌د التماس‌ دعا‌…

همچنان‌ سوره‌ی‌ توحید‌ می‌خواندم‌. آمدم خانه‌. به‌ شوهرم‌ گفتم‌ پسردایی‌شان‌ رفتند کربلا‌. انگار همسرم‌ را برق‌ گرفت! گفت‌ کی‌؟ گفتم‌ یک‌ ساعت‌ پیش. زنگ‌ زد‌. بی‌مقدمه گفت‌ علی‌ جان‌ کجایید‌؟ سبزوار‌ بودند. قرار شد بمانند تا ما هم برویم. فقط‌ یک دست‌ لباس‌ برای‌ خودمان و مدارک‌ را برداشتم‌ و نشستیم‌ توی‌ ماشین‌‌ همسایه. رفتیم‌سبزوار‌. نه‌ پول‌ نقدی‌ همراه‌مان بود‌ و نه‌ غذایی‌.

من‌ همچنان‌ توی‌ راه‌ سوره‌ی‌ توحید‌ رو برای امام‌ حسن‌ می‌خواندم‌. من‌ زیارت‌ امام‌ حسن را از‌ امام‌ حسین‌ و زیارت‌ امام‌ حسین‌ را از امام حسن‌ گرفتم‌. الهی‌شکر…

روایت اولین اربعین: فرزانه رودی
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا