پسندم آن‌چه را جانان پسندد | بخش اول

زینب راست می‌گفت. جانان پسندیده بود که قطره‌ای از این دریای مصیبت بچشند و بعد برسند...

دلش برای یک لحظه بودن در آن‌جا لک زده بود. قلبش دور گنبد طلایی پر می‌زد؛ اما صدای جیغ کش‌داری رویای ناتمامش را تمام کرد. محمد باز به سراغ موهایدخترک عراقی رفته بود. موهای مشکی را از بین انگشتان محمد درآورد. دستانش را رو به خود گرفت و گفت: «ببین داداش کوچیکه، دیگه نمی‌تونیم اینطوری ادامه بدیم، آخه چرا اذیتش می‌کنی؟» او هیچ‌کدام از حرف‌های زینب را نفهمیده بود و فقط به خواهر کلافه‌اش نگاه می‌کرد. مادر دخترک آمده بود و تندتند به عربی به زینب می‌توپید. زینب هم مدام سرش را بالا و پایین می‌کرد و می‌گفت: «عفوا! عفوا!» این جز معدود کلماتی بود که‌در این سفر یادگرفته بود. صدای اذان، از مسجدی که درهمان کوچه بود می‌آمد.  دست محمد را گرفت و به سمت در ورودی موکب رفت. چادرش را درآورد و روی زمین انداخت. کنار مریم نشست تا نمازش را تمام کند.

مریم نگاهی به حال‌او انداخت و پرسید: «باز این آقا کوچولوی خرابکار چی‌کار کرده؟».

-دوباره رفت سراغ اون دختره، واقعا نمیدونم چی تو موهای اون بیچاره پیدا کرده؟

-بله دیگه! وقتی یهو پنج‌سانت از من می‌زنی بالا مامانت‌هم فکر می‌کنه تو خیلی بزرگ شدی، خانم شدی، محمد رو می‌ذاره پیشت می‌ره!

التماس دعاها!

زینب گیر محمد افتاده بود، و مریم هم پابند زینب. با این‌حال همه‌ قرارهایی که با فامیل و دبیر و در و همسایه گذاشته بودند، به حالت تعلیق درآمده بود. مریم بلندبلند اسم کسانی را که التماس دعا داشتند، خواند: «مامان‌جون من، مامان‌جون تو…»

نگاه زینب به کتاب ریاضی‌اش که برای مطالعه آورده بود، افتاد و برق از سرش پرید، «دبیر ریاضی…»

-مریم، این خانمه به حاجتش نرسه ریاضی ترم من صفره ها!

-مگه تو امام‌زاده‌ای که ازت حاجت می‌خواد؟

-چه‎می‌دونم! ما یه لحظه تو بین‌الحرمین نبودیم. سامرا نرفتیم چون گفتن اوضاع خوب نیست شما رو نمی‌بریم. محمد رو هم نمی‌شه برد، چون ممکنه گم بشه تو حرم، اون دبیر منم که…

خانم‌محمدی وسط غرزدن‌های زینب وارد اتاق شد. مریم خدا را شکر کرد که فرشته‌ی نجاتش را فرستاد، وگرنه زینب تا صبح به روضه خواندن ادامه می‌داد. خانم محمدی همسر مدیر کاروان بود. نشست کنار زینب و حرفش را ادامه داد.

-تازه امشب، شب‌جمعه‌س. بعضی‌ها می‍گن امام زمان(عج) شبای جمعه میان کربلا….

در همین رابطه بخوانید:

مریم حرفش را پس گرفت و ناله‌زینب بلند شد. از این‌یکی دیگر نمی‌شد گذشت. مریم با خودش گفت خانم محمدی که دفعه قبل حرم رفته است و الان هم قصد ندارد، برود. می‌توانند محمد رو به او بسپارند و بروند حرم و زود برگردند. فکرش را با زینب در میان گذاشت. زینب گفت: «مگه می‌شه رو حرف شما حرف زد. شما بزرگتری!» مریم پس‌کله‌ای نثارش کرد. خواستند که موضوع را با خانم محمدی در میان بگزارند، خبر آوردند که زن صاحب موکب حالش خوب نیست و کسی را نیاز دارند که همراهش به بیمارستان برود.

اتفاق غیرمنتظره

خانم محمدی به سمت وسایلش که آن‌طرف اتاق گذاشته بود، رفت. کارت‌شناسایی که همسرش به هر نفر داده بود رابرداشت ‌و چادرش را به سر کرد. زبان‌عربی بلد نبود، اما مریم که بلد بود!

-مریم خانم! اگه زحمتی نیست شماهم همراه من بیا. ولی قبلش حتما به مادرت اطلاع بده.

زینب غافلگیر شد. ولی خودش را موظف به کمک کردن می‌دانست.

-چشم، فقط من یه زنگ بزنم.

به مادرش زنگ زد و ماجرا را برای او تعریف کرد. فکر می‌کرد مادر مخالفت کند، اما همان سفارش‌های همیشگی را کرد و او را به خدا سپرد. به سمت کوله‌اش رفت. بند پاره‌ی کیفش او را یاد روز آخر پیادروی انداخت، روزی که او و زینب بعد از صبحانه دونفری کیف را بردند، یک‌بند دست او، یک‌بند دست زینب. گاهی بند‌ها از دستشان در می‌ر‌فت وکیف بر زمین می‌افتاد. زیرلبی داشت می‌خندید، زینب آمد بالای سرش.

-به چی می‌خندی؟ پاشو خانوم محمدی منتظره یالا!

مریم ازجا پرید و به سمت در رفت. خداحافظی کرد و به حیاط موکب رسید. قهوه‌جوش‌های بزرگ و کوچک، به ترتیب روی میز گوشه‌ی‌حیاط چیده شده بودند. طعم تلخشان رامی‌توانست بچشد. بوی قیمه‌ی عربی کوچه‌را پر کرده‌بود. دو درخت‌نخل در دو طرف در، سایه‌بان شده بودند. مریم، زن صاحب موکب «حلیمه» را دید که روی برانکارد با ماسک اکسیژن می‌برندش.

سلامی بعد از آن‌همه دلتنگی

همراه خانم‌محمدی داخل آمبولانس نشست. حلیمه روبه‌رویش خوابیده بود، اصلا دلش نمی‌خواست به آرام‌تر شدن صدای ضربان او فکر کند، زیر لب هرچه ذکر بلد بود خواند. خانم محمدی هم دست کمی از او نداشت. مدام با اضطراب به حلیمه نگاه می‌کرد و دعا می‌خواند. حلیمه آرام نفس می‌کشید. پرستار مرتب فشار او را چک و سرمش را بررسی می‌کرد. همه چیز دوروبر حلیمه، در التهاب بود ولی، او چشم‌هایش را آرام بسته بود. به لطف زبان دست‌وپاشکسته‌ی عربیِ مریم، توانستند بفهمند که حلیمه سکته‌‌قلبی سختی را از سر گذرانده و به‌خاطر قلب ضعیفش باید زودتر به بیمارستان برسند.

آمبولانس پیچید در خیابان اصلی. حلیمه به جایی خیره شده بود لب‌هایش آرام به هم می‌خورد. مریم رد نگاه حلیمه ‌را گرفت و به پنجره‌روبه‌رویش رسید. صحنه‌ای که ‌دید قلبش را به آرامشی عجیب رساند. دلش نمی‌خواست چشم بردارد، ناگهان خودش را کنار ضریح دید. سر بر آن گذاشت و سلام داد، سلامی بعد از آن‌همه دلتنگی…

ادامه دارد…

رویت اولین اربعین: معصومه بنکدار آفارانی
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا