مجله فارس پلاس؛ سید مهدی سیدی: همین که از مرز رد میشوی، داخل عراق غوغایی به پاست. هنوز پرده شب دست از رخسار سفید خورشید بر نداشته و سپیدی صبحگاه به طور کامل نمایان نشده است؛ اما گرد و غباری شدید در آسمان عراق پراکنده است که بیش از همه حلق و بینی طفل خردسال ما را می آزارد، به ویژه آنکه حاضر نمیشود حتی برای دقایقی ماسک طبی را روی دهان و بینی خود تحمل کند.
انبوه جمعیت، خسته و تشنه از جادهای نیمه آسفالته به سمت خاکیترین صحرای عالم در شتابند. زن و مرد و کودک و پیر، در تلاشی پرماجرا از هم سبقت میگیرند تا زودتر به ماشینهای کرایهای پشت مرز برسند. اولین گام آن است که سرپرست گروه با رانندههای عراقی بر سر مقصد و قیمت مذاکره کند.
سهم ما از مذاکره با رانندههای عراقی صحرای خاکآلود پشت مرز، یک مینیبوس بیست نفره است. هشت نفر و نصفی ما به اضافه ۱۲ نفر دیگر، همه ساکنان این سیارهایم. نرخ پیشنهادی اولیه راننده نفری ۱۵۰ هزار تومان ایرانی است که نهایتا به ۱۳۰ هزار تومان قانع میشود. مسیر سیصد کیلومتری مرز تا نجف را هفت ساعته میرویم. از شش صبح که راه میافتیم حدود بعدازظهر به نجف میرسیم. ترافیک حومه نجف بیداد میکند. انگار همه ماشینهای دنیا قصد نجف کردهاند.
یکی از میادین شهر نجف در نزدیکی مسجد حنانه
در نجف، آشنایی داریم سیدحسن نام که ۲۳ سال در ایران، ۱سال در سوریه و ۷ سال در لبنان زندگی کرده است. به واسطه معاشرت با یکی از سران حزب الله اقامت لبنان گرفته که دیگر امسال تمدید نشده است. دقیقا هفته قبل بعد از مدت ها زندگی و تجارت در لبنان به عراق برگشته تا همراه با فرزندانش زندگی در کشور پدری را تجربه کند. برای شروع، خانهای نزدیکیهای مزار کمیل و مسجد حنانه در دو کیلومتری حرم امیرالمؤمنین(ع) به قیمت ماهی ۴ میلیون تومان اجاره کرده است. اما بنا به قوانین لبنان نتوانسته وسایل زندگی خود را به عراق منتقل کند. اینجا با عجله مقداری از وسایل زندگی را خریداری کرده اما هنوز تجهیزاتش به طور کامل مهیا نیست. قرار میشود یک شب در منزل او اسکان پیدا کنیم.
از نقطهای که مینی بوس مرزی ما را پیاده میکند تا منزل سید حسن میرویم. جابهجایی داخل شهرهای زیارتی با جمعیت هشت نفره و با حضور یک طفل خردسال و یک کالسکه تقریبا غولپیکر کار سادهای نیست. راهها یکدرمیان یکطرفه یا مسدود است. جمعیت پشت هم لابهلای خودروها و خیابانها در حال دوئل با ماشینهای عبوریاند. از دست پلیس هم کار چندانی بر نمیآید.
دو گروه می شویم و جداجدا خود را به منزل سید میرسانیم. گروه ما عقبتر است. ماشین گیر نمیآید. یک ماشین مدل بالا پیش پایمان نگه میدارد و به صورت نذری و صلواتی ما را تا اولین میدان میرساند. بعد میرویم سراغ موتورهای سهچرخه عراقی که حسی شبیه رالی با شتر در دل کوهستانها و کویر را دارد. هر لحظه آمادهای که موتور چپ کند و یا در اولین دستانداز، از باربند آن به کف خیابان پرتاب شوی و ماشین شاسی بلند شیشه دودی پشت سر از روی جمجمهات رد شود.
پاهایمان توان حرکت ندارد، کتفها خسته و گردنها درد میکند. کولههای نسبتا سنگین، حرارت هوا، نبود وسایل نقلیه روبهراه و پیادهرویهای مکرر درون شهری، بدن کاروان ما را فرسوده کرده است. حتی سیدعلی هم که تمام مدت یا در کالسکه بوده و یا در آغوش یکایک اعضای کاروان دستبهدست شده است، نا و توان ندارد. تصمیم میگیریم حرم رفتن را به تعویق بیندازیم و تا بعد از شام در منزل سیدحسن استراحت کنیم.
از فرصت استفاده می کنیم و سید علی را حمام میبریم. به فرموده مادرش قرار می شود فقط بدنش را بشویم اما همین که دوش آب را باز میکنم از فرق سر تا نوک پاهایش خیس میشود. عملیات استحمام را سریعتر از حد معمول تمام میکنم و سیدعلی را حوله پیچ به مادرش تحویل میدهم.
صاحبخانه هنوز فرصت نکرده کولر گازی تهیه کند؛ یک کولر آبی ایستاده به انضمام چندین پنکه سقفی سرمایش خانه را تأمین میکند. اما همین مقدار سرما هم برای سیدعلی تهدید بزرگی به حساب میآید که مبادا بعد از یک دوش گرفتن سرما بخورد و این درحالی است که هنوز ته مانده عفونت در گلویش باقیست و تتمه داروهای ایران را مصرف میکند. مضافا بر اینکه حاضر نیست به هیچ عنوان کلاه سر کند. در اینجور موارد نگهداری از یک کودک، دو چندان سختتر میشود. دو مادربزرگ و دو پدربزرگ سیدعلی هم با ما همسفرند. یعنی عملا شش نفره داریم به طور تمام وقت از او محافظت میکنیم.
حامد نوه صاحب منزل نجفی، دانش آموز است. بر خلاف خواهر، برادر و پدرش اصلا فارسی بلد نیست. در لبنان به دنیا آمده و الان در شهر نجف در ایام تعطیلات مدرسه به سر میبرد. مدارس در دو شهر کربلا و نجف در ایام اربعین حدود پنج الی ده روز تعطیل هستند.
حامد با سیدعلی رفیق شده و او را به عنوان شریک بازیهایش انتخاب کرده است. دو کودک، زبان هم را اصلا نمیفهمند ولی چه عجیب با هم ارتباط برقرار کردهاند. محبت، حلقه وصلی است که فراتر از زبانها و ملیتها عمل میکند. شگفت آنکه سیدعلی لابلای بازیهای کودکانه با لحن غلیظ عربی به حامد می گوید «لا»! بماند آنکه پیشتر از این در ایران هم گهگاه کلماتی را از دهانش میپراکند شبیه به «تعال»! مادرش پیشنهاد میدهد بیا از همین اول، زبان عربی به او بیاموزیم.
سید حامد فرزند میزبان نجفی ما در حال بازی با سیدعلی
خانواده عراقی، بسیار صمیمی و خودمانی برخورد میکنند انگار که سالهاست با مهمان تازه وارد رفاقت دارد. به نحو جذابی همه زندگی خود را بیچشمداشت و سختگیری، با ما به مشارکت میگذارند.
خانهشان دو اتاق، یک هال و یک آشپزخانه بیشتر ندارد. پسر و عروس و نوهشان در یکی از اتاقها زندگی میکنند. غیر از آنها، سیدحسن، همسر و دو فرزند دیگرش در اتاق دیگر زندگی میگذرانند. به اضافه ما هشت نفر و نصفی، باجناق صاحبخانه و همسرش هم از ایران سر میرسند. پس جمعا حدود هفده نفر امشب در این خانه و به قول عربها مبیت به سر میبریم. ایثاری که شاید هیچ کدام از ما حاضر به انجام آن نباشیم.
برای ناهار، چلو مرغ مفصلی تهیهکرده و برای شام کتلت، سالاد اولویه و ترشیجات عربی فراهم کردهاند. در تمام وعدهها، ظرفهای خرما هم سر سفره چیده میشود. ظاهرا رسم غذایی آنهاست. بلافاصله هم بعد از غذا، استکانهای کمرباریک چایی عراقی با مقدار زیادی شکر، به مهمان تعارف میشود.
تجربه چندینباره ما از دستپخت زنان عراقی گواه آن است که آشپزان تر و فرز و خبره و خوشسلیقهای هستند. یعنی به محض ورود مهمان، در کمترین زمان ممکن مفصل ترین و اعیانی ترین غذا را تدارک میبینند. البته همه اهالی خانه هم در فرایند میزبانی همکاری میکنند بیآنکه اجازه بدهند مهمان از جایش تکان بخورد و همین واقعه است که مهمان را به شرمندگی و تحسین وا میدارد و حتی ممکن است او را برای ادامه اتراق به خاطر زحمت بیشتر دادن به صاحبخانه، معذب و منصرف سازد.