رفتار عجیب میزبان عراقی 

اصرار عجیب یک شخص برای پذیرایی در منز‌ش

رفتار عجیب میزبان عراقی

برات پیاده‌روی اربعین را با شادی از پنجره فولاد رضا گرفتم

قدم برداشتم سمتش. با خنده و شوخی گفتم یا امام رضا شنیدم این پنجره فولادت برات کربلا می‌دهد. می‌خواهم ببینم می‌دهد یا نه!
از حرفم خودم هم خنده‌ام گرفته بود! همه با حالت گریه‌زاری می‌رفتند سمت پنجره‌فولاد اما من با خوشحالی…
از وقتی یاد دارم عجیب امام رضایی بودم. هروقت تولد آقا می‌شد می‌گفتم باید بهم کادو بدی! آخر تولدمان یکی بود. یعنی من روز تولد آقا به دنیا آمده‌ام.
همیشه هوایم را داشته؛ خوب امیری بوده برایم.
شوخی‌شوخی جدی شد. من راهی کربلا شدم آن هم اربعین با پای پیاده.

شروع مغناطیس حسینی

هروقت اسم اربعین می‌آید اولین چیزی که به یاد می‌آورم، صدایی‌ست پشت میکروفون از بالای کامیون وسط زائران پیاده‌روی. اربعین شروع مغناطیس حسینی…
لب مرز رسیدیم، وارد خاک عراق شدیم. دیدم جمعیت می‌روند به یک سمت. مقصد خاصی مشخص نبود. فقط می‌رفتیم. رفتیم و رفتیم، هوا تاریک شده بود. یکی نوحه می‌خواند، یکی سینه می‌زد، یکی گریه می‌کرد. لحظه‌ای چیزی درونم گفت بایست به جمعیت نگاه کن. به جمعیتی که به جلو حرکت می‌کردند؛ بدون ترس بدون مقصد. ناخودآگاه یاد صحرای محشر افتادم نمی‌دانم چرا. هنوز هم نمی‌دانم.

شب شده بود. ایستاده بودیم منتظر ماشین‌های نجف. چندتا پسر عراقی آمدند جلو. فهمیده بودند زائر هستیم. پرسیدند برای خواب جا دارید؟
ماهم گفتیم نه. اصرار پشت اصرار که باید ما شما را ببریم خانه‌مان استراحت کنید و فردا صبح دوباره شما را می‌رسانیم همین‌جا برای نجف ماشین بگیرید.
آنقدر اصرار کردند که من شک کردم.
در ماشین‌شان چند زائر بود. چون ما تعدادمان زیاد بود جا نمی‌شدیم. قرار شد آنها را ببرد و برگردد دنبال ما.

در همین رابطه بخوانید:

همسرم به شوخی گفت ولله می‌مانیم برو! که فقط ولله را شنید. صدایش بلند شد ولله. قسم خوردی، منتظر بمانید تا بیایم. من متعجب از این همه اصرار… دیدم یکی‌شان که پاهایش شکسته بود کنارمون ایستاد تا حواسش به ما باشد تا نریم. اسمش عباس بود… و من هرلحظه متعجب‌تر از این کارهای عباس و دوستانش!
چند دقیقه‌ای گذشت یک نفر آمد و پرسید که آیا جا داریم برای امشب؟ دیدیم عباس با آن پاهای شکسته‌اش بدو بدو آمد که دعوایش کند که چرا با زائراش کار دارد! من از این همه اصرار شک در دلم افتاده بود…

ترس از رفتار میزبان عراقی!

حدود بیست دقیقه‌ای گذشت؛ دوست عباس، میزبان عراقی ، آمد. با عجله و شتاب‌زدگی و اشتیاق ترسناک ما را سوار کرد. ماشین حرکت کرد. از شهر دور و دورتر می‌شدیم. خدایا دلیل این بوق‌ها چیست؟ چقدر صدای این بوق‌ها شبیه آن مستندی است که در مورد داعش دیده بودم… چرا دستانش را به هم می‌کوبد؟ چرا رفتارشان ترسناک است؟ هرچه از شهر دور می‌شدیم ضربان قلبم تندتر می‌شد. به مادرم گفتم مگر قرار نشد فقط برویم موکب، خانه مردم نریم؟ خودت می‌دانی که چقدر از این کشور و جنگش می‌ترسم، از داعش می‌ترسم. دراین کشور و این شرایط جنگ زده‌اش مگر می‌شود به این راحتی به هرکسی اعتماد کرد…
بعد از خرابه‌ها رسیدیم به یک روستای دور افتاده. خدایا شکرت… مامان پرچم یا حسین را ببین! ببین مردم روستا آمده‌اند استقبال‌مان. خدایا شکرت
صاحب‌خانه به بهترین شکل از ما استقبال کرد. بهترین امکانات رفاهی را برایمان فراهم کرد. وقتی این همه محبت دیدم، بغضم گرفت؛ زدم زیرگریه… همه فکر کردند من بخاطر این‌که ترسیدم گریه می‌کنم. اما من اولش شرمنده شدم راجع به فکر بد و شکی که به عباس کردم…

پیش خودم گفتم خدایا چه شده؟ چه فرقی کرده؟ یک روزی خانمی با اهل‌بیت حسین آمده در این شهر و با او آن رفتار را کردند، با رقیه‌اش، بازینبش… الان چه شده؟ آن‌ها اهل‌بیت حسین بودن و من محب حسین… رفتار آن‌ها با اهل‌بیت حسین چطور بوده و با من که زائر حسین بودم چطور!
برادرم عباس هرجا هستی علمدار کمکت…

حمیده پناهی از استان مازندران
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا