“بسم رب شهدا رب ودود”
سه ماه مانده بود به ماه محرم …
شرایط حاکم و اوضاع خانوادهام خبر از انتظار دوباره و فراق حرم را میداد. فراق دیدن کربلا.
سال هاست انتظارش را میکشیدم. زندگی برایم بی معنی شده بود. سرگردان و گمراه بودم.
از طرفی نتوانستن و جور نشدن شرایطم برای رفتن اربعین به کربلا، و از طرف دیگر متوجه شدم که سیل کثیری از دوستانم آمادهی رفتن شدهاند و باز هم سهم من تنهایی است. انگار امسال هم جاماندم …
توی این چند وقت به هیئتهای هفتگی میرفتم. هر هفته سر مزار شهید گمنام میرفتم که شاید آقا جوابم رو بدهد. شاید آنها بتوانند برایم برات کربلا را از آقا بگیرند. شاید اسم من را میان زائرانش بنویسد. اما هر چه که به محرم نزدیکتر میشدم مشکلات برای رفتن بیشتر میشد و نرفتن من قطعیتر. امیدم را کامل از دست دادهبودم.
دو سه روز مانده بود به عید قربان. رفتم به پابوسی آقا امام رضا(علیه السلام). همهی دوستانم در مشهد از رفتنشان به کربلا صحبت میکردند.
پنجره فولاد رضا برات کربلا میده…
من و دو تا از رفقایم که احتمال رفتنمان خیلی خیلی کم بود، رفتیم پیش پنجرهفولاد. هر چه توانستیم گریه کردیم و از آقا طلب کربلا کردیم. ولی هر سه تامان ناامید بودیم.
با هم این شعر را زمزمه میکردیم در اوج ناامیدی:
پنجره فولاد رضا مکه میده منا میده … پنجره فولاد رضا برات کربلا میده…
روزها همینطور میگذشتند و من ناامیدتر میشدم.
شور عجیبی برای محرم و رسیدنش داشتم. محرم هم آمد و رفت و کار ما درست نشد. بلکه مشکلات ما بیشتر شد. مشکلات و اوضاع خانواده یک طرف و فهمیدن بیماری جسمانی و کلیوی من یک طرف…
قسم به حضرت زینب
خانواده به شدت با رفتن من مخالفت کردند… مخالفت آنها و سماجت من ادامه داشت تا دو هفته مانده به اربعین…
گوشیام زنگ خورد. یکی از آشناهامان تماس گرفت. میدانست من نمیروم کربلا و مشکلاتم چیست. با من صحبت میکرد و دلداریام میداد ولی فایده نداشت. روزهای آخر دیگر افتادم به زجه زدن.
توی یک سخنرانی از آقای پناهیان شنیدم که میگفت هر جا کارتان گیر کرد، حسین را به خواهرش زینب قسم بدهید. این کار را کردم.
در همین رابطه بخوانید:
- پیادهروی اربعین لبیک به حضرت زینب است
طوفان بود. طوفان کرد و طوفان شد… معجزه شد. مشکلاتم تک تک برطرف شدند. با خواست خدا و تلاش و کمک آشناهایم کارهایم درست شد. برات کربلایم را گرفتم!
مادر و پدرم راضی شدند. اصلا خوشحال و مشتاق بودند که بروم. نمیدانم چه شد. ولی مادرم فقط گریه میکرد. میگفت برو. فقط برو و ما را دعا کن. شاید تا سال بعد مشکلاتی باشد نتوانی سال بعد هم بروی. امسال حتما باید بروی.
مادر و پدرم هم تا حالا نتوانستند بروند کربلا.
آنها تمام داراییشان را به من دادند تا بروم اربعین حرم آقا. پاسپورت و …. همه چیز خیلی زود درست شد. بالاخره عازم کربلا شدیم. من و بچهها و یکی از اون دوستانم که باهم رفتیم پیش پنجرهفولاد…
من و دو تا از رفقایم که احتمال رفتنمان خیلی خیلی کم بود، رفتیم پیش پنجرهفولاد. هر چه توانستیم گریه کردیم و از آقا طلب کربلا کردیم. ولی هر سه تامان ناامید بودیم.
بیچاره اونکه دید کربلاتو
خدا کند که سال بعد هم با هم برویم کربلا. آن هم اربعین. بخصوص پیادهروی.
آخ میمیرم برای مسیر امام حسین… برای چایعراقی. برای موکبنشینی… ای حسین… برای ذکر حسین حسین توی مسیر. وای خدای من. دیوانه میکند آدم را حرمش. حرم شاه شهیدان…
امام حسین و حضرت عباس آخ میمیرم برای بین الحرمین…
واقعا راست است که میگویند:
شب های جمعه میگیرم هواتو اشک غریبی میریزم براتو
بیچاره اون که حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو
دعا کنید همهی جاماندهها و همه آرزومندها بتوانند بروند به حرم. به خصوص پدر و مادرم که تمام داراییشان را دادند که من بروم حرم.
راستی این را نگفتم واقعا هر چه پول برای رفتن به اربعین خرج شد، سه برابر حتی چهار برابرش به خانوادم برگشت.
این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست…
خاطرهی اولین اربعین حسین علینژاد از روستای ذغالچال ساری