روایت اولین سفر اربعین من
ماه رمضان سال ۹۶ بود.
خیلی دلم گرفته بود. خیلی زیاد. اصلا نمیدانستم چرا. چه چیز میخواهم؟
شاید دلیل اصلیاش، این بود که درسهای دانشگاه (رشتهی پزشکی) خیلی به اعصابم فشار آورده بود. از طرفی، با اینکه یک سال بود وارد دانشگاه شده بودم، شدیداً احساس نیاز به ازدواج داشتم. اما خب از بچگی یاد گرفته بودم خدا صلاحمان رو بیشتر میداند. میترسیدم ازدواج به صلاحم نباشد. دعایم فقط این بود: خدایا حالم را خوب کن. با هر روشی که خودت صلاح میدانی.
عید فطر قسمت شد رفتیم به پابوس امام رضا(علیه السلام). در حرم رفتم رو به روی ضریح. اما هنوز هم حالم خوش نبود. حتی حس و حال زیارت نداشتم. گفتم: یا امام رضا، من نمیدانم چه چیز حالم را خوب میکند. خودت به دلم بیانداز، تا برایش دعا کنم.
در گوشیام چندتا مداحی داشتم که دوستانم داده بودند. تا حالا گوش نکرده بودم. نمیدانستم چیست. هندزفری گذاشتم و شروع کردم به گوش دادن: یه کربلا بهم بدین، برام بسه همین آقا… این التماس و خواهش رو تو چشم من ببین آقا… درسته رو سیاهم ولی رومو زمین نزن آقا…
مداحی آقای نریمانی بود درباره سفر اربعین. بغضم ترکید و کلا فقط برای سفر اربعین دعا کردم.
در همین رابطه بخوانید:
وقتی به تهران برگشتیم، پدرم که هرساله تنها به زیارت اربعین میرفتند و اعتقاد داشتند اربعین جای زن و بچه نیست، راضی شدند که آن سال ما را هم ببرند و من از اول محرم، مست مست از نگاه ارباب بودم.
تا اینکه رفتیم.
آن شبها آن روزها… خستگیها، موکبها، پذیرایی عراقیها….
چه قدر خوشبخت بودم!
صبح روز تولدم سامرا و بعد از ظهرش، نجف بودم. چه قدر من خوشبخت بودم! چه قدر خوشحال بودم. چه حال خوشی بود. بعدش هم پیادهروی. پشت سر مرقد مولا… پیش رو جاده و صحرا
چهل روز بعد از بازگشتمان از سفر اربعین، همسرم به خواستگاری آمد و در کمال ناباوری، در عرض یک هفته عقد کردیم…
همسرم هم گفتند در سفر اربعین همان سال، من را از امام حسین(علیه السلام) گرفتند.
سال ۹۸ هم با هم رفتیم و پسرم را از آقا گرفتیم، و الان محمدباقر ما دوماه دارد..!