سرکلاس نشسته بودم. ذهنم مشغول و استاد، میدان و امواج درس می داد. همینطوری عادیاش این درس را درست و درمان نمیفهمی؛ حالا ذهنت هم جای دیگری باشد.
یک.
سرکلاس نشسته بودم. ذهنم مشغول و استاد، میدان و امواج درس می داد. همینطوری عادیاش این درس را درست و درمان نمیفهمی؛ حالا ذهنت هم جای دیگری باشد. موضوع هر چه باشد حتی جذاب ترین بحث برای دانشجویان(خود بهتر می دانید) باز هم متوجه نخواهی بود. گوش میدهی اما انگار نمی شنوی. کلاس تمام میشود از در دانشکده میآیم بیرون. شب قبلش توسل به کریم اهل بیت در هیأت بوده و حسابی داغ دل جامانده را خالی کرده ام، که این رسمش نیست.
هفته پیش بحثش را در خانه مطرح کرده بودم. مخالفت شده بود. اولین بار است، خطرناک است، بگذار سال بعد با هم برویم و همین بهانهها که خانواده میآورند. غروب سمنان، غم عجیبی دارد. دل را به دریا میزنم و زنگ میزنم به بابا. باورم نمیشود قبول میکند اما به یک شرط. مادر اجازه دهد. دلم میریزد از آن شرطهایی است که نگفته میدانی جواب چیست. با نگاهی به آسمان، زنگ میزنم. یا للعجب مادر با بغضی قبول میکند، اما شرطی میگذارد که تا الان محقق نشده است. – “من را هم اربعین سال بعد با خودت ببر.” ولی من باور دارم…
در همین رابطه بخوانید:
دو.
اربعین به وقت ایران چهارشنبه است و در عراق گفتهاند پنجشنبه هم حساب است. هر چند به وقت عشاق کربلا را هر موقع بروی کربلاست. غروب سهشنبه هفتهی قبلش من تازه اجازه ولی گرفتهام. بی پاسپورت و مجوز خروج و ویزا. چهارشنبه صبح علی الطلوع میروم دفتر نهاد برای مجوز خروج. باز بن بست… باید مسئول ناحیه بسیج دانشجویی امضا کند. ای آقا حالا کجا پیدایش کنیم! همین پایین در تالار دانشکده انسانی همایش دارند. میروم پایین، “نیست رفت ناحیه”. رفتیم ناحیه. “نیست رفته است ماموریت شاهرود”. این هم مسئول بسیج تا برمیگردیم دفتر نهاد رهبری آخر ساعت اداری است و بنشین و عجز و لابه و التماس! نشسته ام جلوی مسئول دانشجویی عتبات. نگاهی میکند انگار دلش به رحم آمده باشد.
کمی غر میزند. – “مدارکت کامل نیست. تعهدت کجاست؟ کپی پاسپورتت؟”
سکوت میکنم، نمیگویم پاسپورت ندارم. گوشی را بر میدارد زنگ میزند نظام وظیفهی استان برای مجوز خروج، نامردی نمیکنم. ۴تا اسم دیگر با کد ملی هم همراهم هست که طالباند و الان در باز شده. میگذارم جلویش چشم غره ای میرود و اسمها و کد ملیها را می خواند برای آنطرف خط. چند بار می گوید: -” میشناسمشان. من تضمین میکنم.”
در دل دعایش میکنم. مینشیند در صف آنهایی که باید به نیابتشان زیارت کنم. اولی کریم اهل بیت است. در روضه و در گریه دوشنبه شب هیأت قول دادهام. دومی پدر و مادر. سومی می شود این بندهی خدا. گوشی را میگذارد و لبخندی میزند. -“برو به سلامت! فردا مجوز خروجت صادر میشود. حالا پاسپورت داری؟” – نه . برق از سه فازش می پرد از جا می پرد. “پس چرا گفتی برایت مجوز خروج بگیرم . نمیرسی اصلا.”
آرام میگویم میروم. من باور دارم….
سه.
گفتهاند گرفتن ویزای گروهی ارزانتر از انفرادی است. یادم نمیآید چقدر ولی خیلی بهصرفه بود. پول سفر را هم قرض کرده بودم. تا دو ماهه پس دهم. سر یکماه البته پس دادم. در گروهها و به رفقا پیام میدهم – “کسی میخواهد اربعین کربلا برود که با هم ویزای گروهی بگیریم؟”
یکی از رفقای سمنانی ناگهان زنگ میزند. – “کجایی ؟” سر میدان مطهری عکاسی روحانی برای پاسپورت عکس میگیرم.
– “ده دقیقه دیگر میرسم.” می آید. پاسپورت و عکس در دست میگوید میآید. فقط کار ویزایش با من است. یکی دیگر خودش در سمنان است و پاسپورتش در اصفهان. سریع می گوید با اتوبوس بفرستند تهران تا شب در تهران بگیرم. به هر دو گفتهام وضعیت را که ممکن است اصلا به سفر نرسیم. سومی هم رفیقی دیگر است که برادرش از قضا در قسمت گذرنامهی پلیس+۱۰ است و می گوید خودش و یکی از اقوامشان می خواهند بیایند. تهران قرار می گذاریم هم با خودش و هم با برادرش. من باور دارم…
چهار.
چهارشنبه عصر، دم غروب می رسم تهران. با برادر رفیقم که مسئول بخش گذرنامهی پلیس+۱۰ در هفت حوض است قرار گذاشته ام تا مستقیم بروم پیشش. بابا را هم، پیش پیش، رزرو کردهام ساعت سه راه بیفتد بیاید دنبالم تا سریع برسم به قرار. میبینم با مادرم آمده. دستانشان را میبوسم. سوار میشویم.
بابا شوخی میکند. – “داعش رو پس قراره شما جمع کنی!” مادر تشری می زند – “نگو دلشوره میگرم برای بچهام.” مادر است دیگر.
سر خیابان دماوند پیامک تایید مجوز خروج میآید. باز هم مسئول عتبات نهاد را دعا میکنم. موقع اذان میرسیم هفتحوض. بدو میروم بالا. خلوت است. پرنده پر نمیزند. برادر رفیقم، محمد، منتظر است. سریع فرم را پر میکنم. و مدارک را تحویل میدهم. بابا میرسد. مسئول پلیس+۱۰ هم پسر یکی از همکاران بابا از آب در میآید! بابا یک خلافی خودرو هم میگیرد!! قرار میشود صبح علیالطلوع مشخصاتم را در سیستم ثبت کند تا مستقیم بروم اداره گذرنامه و همانجا حضوری گذرنامه را بگیرم. من باور دارم…
پنج.
ساعت۸ صبح داخل ادارهی گذرنامه نسبتا خلوت است. کمکم دارد شلوغ میشود. همه هم پاسپورت می خواهند برای اربعین. کارهای دریافت پاسپورت به صورت حضوری را انجام میدهم. میروم در سالن انتظار مینشینم تا پاسپورت چاپ شود و اسمم را بخوانند و آن را داغداغ بگیرم! ۴ساعت طول میکشد. نزدیک اذان شده. هنوز اسمم را نخواندهاند. دلشوره میگیرم. بعد از من آمده بود خیلی زودتر گرفته بود و رفته بود و من همچنان منتظر… سرباز نیروی انتظامی کمکم همه را بیرون میکند که بروید و شنبه بیایید. اگر اینجوری شود برنامه سفر بهم میریزد. به پیاد روی نمیرسم. شاید کلا سفر کنسل شود.
میروم به سرباز پشت میز میگویم: – “داداش یه نگاه کن! ببین پاسپورت من نیامده؟” میرود با پاسپورت برمیگردد و غر میزند – “مرد حسابی سه ساعت است اسمت را صدا میزنیم! کجایی؟” می گویم شاید در شلوغی نشنیدهام. از در اداره گذرنامه بیرون میآیم. مردم به صف ایستادهاند. کسی را راه نمیدهند. مانند فاتحان جنگ از لابلای جمعیت خارج میشوم. من باور دارم…
شش.
با دوستم نماز برای مغرب و عشا در میدان ولیعصر قرار داریم. برویم موسسه ای که گفته یکروزه ویزا را میدهد. مدارک خودش و فامیلشان را آورده. میگوید شاید این قوموخویش ما نیاید. دلم میریزد میگویم: – “خب برایش ویزا بگیریم یا نگیریم؟”
– “گفته بگیریم.” کارمان برای تحویل مدارک و تکمیل مشخصات مانیفست تا یازدهونیم شب طول میکشد. بساط فروش کوله و کیسه خواب جلوی درب موسسه پهن است. هنوز با حسرت نگاه میکنم اما، من باور دارم…
هفت.
شنبه ظهر ویزا را میگیریم. بلیط برای مهران پیدا نکردم. برای خرمشهر گرفتهام. دم غروب، قرار است دو نفر دیگر از سمنان بیایند. قطعی شده که ۴نفر هستیم. اتوبوس یک ساعت تاخیر دارد. در اتوبوس یک ساعت مینشینیم و غر میزنیم. طلبهای با همسر و مادرش آمده. برایش از دوشنبه غروب می گویم. که سخنران هیأت می گوید -“خودتان را به اربعین برسانید. پولش را قرض کنید و بروید” و همانجا عده ای تصمیم میگیرند بروند و فردایش عازم میشوند.
از روضه نمی گویم. خجالت می کشم… از غروب سه شنبه بعد از کلاس که زنگ زدم را تا لحظه در اتوبوس نشستن را برایش تعریف میکنم. چهرهی استخوانی دارد. لبخندی میزند کارت ملیاش را نشان میدهد. میگوید – “من و خانوادهام با همین آمدیم.” مات میشوم در دل میگویم مگر میشود؟! دعا میکنم برایش که انشاالله بشود. زیارت عاشورایی بلند میخوانیم و طلبهی جوان چند صلوات از جمع میگیرد. مشغول بحث های دونفره میشویم و بعد هم کتلتهای مامانپز برای شام و بعد هم خواب تا ظهر فردا که نزدیک مرز اتوبوس پیادهمان میکند. داربستهای مرز را میبینم و من باور دارم….
هشت.
مرز خلوت است. قبل از مرز کمی دینار میخریم البته گرانتر از نرخ بازار و چند نقشهی عراق میگیریم. و کمی هم از دستگاههای خودپرداز، پول. از مرز رد میشویم. نماز ظهر را در عراق میخوانیم. طلبهی جوان را میبینم. به هم لبخندی تحویل میدهیم و من باور دارم …
در همین رابطه بخوانید:
نه.
نشستهایم در یک محفل خصوصی در ایام کرونا. البته بعد از آنکه همه جا را با رعایت پروتکلهای بهداشتی و فاصلهگذاری هوشمند باز کردهاند. سخنران، قریب به همین مضامین می گوید: – “این کرونا محکی بود بر باورهای ما که چقدر خدا را باور داشتیم. چقدر امام معصوم را باور داشتیم. و نوع نگاه ما به آنها چگونه بوده. با یک مشکل یا یک فتنه؛ این باورها کنار میرود و رنگ میبازد یا باور ما یقینی است؟”از یقین میگوید و از علمدار میخواند که مظهر این یقین بود.
شهدا هم به ایشان و یقین ایشان غبطه میخورند. یاد خاطرهی اولین بار میافتم. باور داشتم من را میبرد. و برد! حتی طلبه را با کارت ملی از مرز رد کرد… میدانم خیلی ها هم بدون همین کارت ملی رفتند. یاد اولین نگاهم به گنبد علمدار میافتم. من هنوز هم باور دارم…
خاطرهی اولین اربعین؛ گروه جهادی طبیب مسیر