به یاد عمه سادات
خیلی وقت بود دلم میخواست سفر اربعین را تجربه کنم. میشود گفت بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمیشد و اینطور خودم را آرام میکردم که اشکال ندارد. سه سالهی امام حسین هم اربعین نرفت کربلا…
تا اینکه پارسال در دلم اینطور نیت کردم. گفتم از شما خواهش میکنم من روسیاه را هم بطلبید. بیایم، به نیابت از سه سالهی شما قدم برمیدارم تا اینکه سفر اربعین ما جور شد. دقیقا شب شهادت بیبی رقیه(س) سفرمان آغاز شد. همسفرانم برادرم بود و همسر و فرزند سه سالهاش و مادرم.
در راه که به سمت مهران میرفتیم، من این دلنوشته را نوشتم:
((تو مگر در بدری،
خانه نداری ای بغض
همه شب سرزده مهمان گلویم هستی
که انگار جان را به لبم میرسانی
و تو که سه سالهای، جگر مرا به آتش میکشانی
جانِ من مرا دراین جاده عمه صدا نکن که یاد عقیلهی بنیهاشم، عمه سادات ، شانه به شانه دارد مرا همراهی میکند…
و یاد سه سالهاش که به نیابت از ایشان قدم برمیدارم، هوای دلم را بارانی میکند.
یاد سه سالهای که همراه این کاروان به کربلا برنگشت.
جان من مرا عمه صدا نکن محمدم…
در همین رابطه بخوانید:
تا اینکه پیادهرویمان را شروع کردیم.
محمد خسته شده بود از گرما من هم به خاطر اینکه از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن از برادرم جداشدم. با محمد چند تا عمود را میدویدم که ناغافل گم شدیم. تاریکی، غریبی، و مدام محمد من را عمه صدا میکرد. در صورتی که مواقع عادی من را به اسم کوچکم صدا میکند…
خانم و آقایی که ایرانی بودند، کمکم کردند و به همراهشان برادرم را پیدا کردم.
همانجا بود که باخودم گفتم، شاید باید من عمه میشدم و همراه برادرزادهام سفر اربعین را تجربه میکردم. همانجا بود که گریه امانم را برید و نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان ازدل زینب…