زوار پاکستانی مصلی قم
بعد از یک ماه تلاش بیوقفه در محل اسکان زائران؛ بچهها به مرز جان دادن رسیدند تا توانستند چند قانون را برای زوار پاکستانی جا بیندازند. اینکه با کفش، روی فرشهای مصلی نیایید. اینکه موقع ورود به شبستان، کفشها را داخل پلاستیک بگذارید و با خود ببرید تا در کمتر از چند دقیقه، کوهی از دمپایی، جلوی ورودی درست نشود. اینکه آوردن غذا و میانوعدهها، به داخل شبستان ممنوع است.
همین قوانین ساده، یک ماه عمر و جان و گلوی بچهها را به مرز رنده شدگی انداخت تا بالأخره در روزهای آخر، شاهد آن بودیم که خودشان، بدون تذکر، دنبال پلاستیک برای دمپاییها میگشتند و بدون پرپر زدن خدام، با کفش روی فرش نمیآمدند!
این دستاوردها، بعد از ممارستها و مجاهدتها به وجود آمده بود. چند نفر از نیروهای زُبده و سختگیر و اندکی بیرحم را جلوی دربهای حیاط، چون جغدی هوشیار، گذاشته بودیم تا همه را دید بزند؛ مبادا کسی ظرف غذایی زیر چادر پنهان کرده باشد. یا لیوان چای به دست به سمت شبستان برود. بعد از این مرحله، چند نیروی زبلتر را نشانده بودیم جلوی ورودی شبستان. با یک عدد پرِ مخصوص خدام، (به جهت ابهت و اعتبار!)
در همین رابطه بخوانید:
گفته بودیم: دو چشم داری، دو چشم هم قرض کن و همه را نگاه کن. مبادا دلت به حال این حرفها که «آخ مریضم» یا «وای یک دقیقه برم داخل و زود برمیگردم» بسوزد. مبادا به حرف کسی که میگوید «مادر بزرگم نمیتونست بیاد غذا بگیره بذار غذاشو ببرم داخل» نرم شوی. اگر کسی حتی برای یک دقیقه هم خواست وارد شبستان شود باید کفش خود را با خود ببرد.
دلِ رحیم داشتن، همه جا خوب نیست!
اوایل دلمان رحیم بود. میگفتیم بیچاره بچه به بغل است، بگذار کفشهایش را یک دقیقه بکَند و برود. حتماً زود برمیگردد. یا میگفتیم طفلک مریضدار است؛ بگذار غذایش را ببرد بالا. بعد کمکم فهمیدیم چه اوضاعی پیش میآید و دستمان آمد که دلِ رحیم داشتن، همه جا خوب نیست. چندین بار هم فهمیده بودیم از کلمههای « مریض»، «تب» سوءاستفاده میکنند تا سرمان را شیره بمالند! درست است که زائران ما (خدامِ انتظامات) را کمتر دوست داشتند و خادمینی که کارهای فرهنگی میکردند را به ما ترجیح میدادند، اما این بدنامی را به جان میخریدیم. چون هم عواقبش را دیده بودیم و هم باعث زحمت بقیهی مجموعه، خصوصاً خدام نظافت میشد.
مثلاً در زمانهای اوج جمعیت، در عرض چند دقیقه، چنان حجمی از کفش روی هم تلنبار میشد که راه ورودی را میبست. یا وقتی کفشی گم میشد ما مسئول اینکه «کفشم همینجا بود پس حالا کجاست» میشدیم. چندین بار شده بود که زائری چروکیده با چشم اشکبار مراجعه کرده بود که از میان کلماتِ بغضآلودش فقط «جوتی» را میفهمیدیم و «قافله» و «گم». گریه میکرد که همان دمپایی زهوار در رفتهاش گم شده و قافلهشان دارد راه میافتد. اشکهایی که قلبت را آب میکرد و میدانستی توانایی خرید یک جفت دیگر را به احتمال زیاد ندارد.
برای همین، به مامور ورودی توصیه میکردند: دلِ رحیمت را بگذار خانه یا برو به بخشی دیگر.
ادامه دارد…