زیارت اربعین که تمام میشود، تازه خیلی چیزها شروع میشود.
همه میگویند خوش به حال زیارت رفتهها! ولی من فکر میکنم باید بگوییم: «خوش به حال زیارت نرفتهها!»
آخر کسی که اربعین نرفته، فقط درد زیارت نرفتن را تحمل میکند، ولی کسی که زیارت رفته، باید خیلی دردهای دیگر را هم تحمل کند!
مثلاً درد نفس کشیدن را! اگر اربعین رفته باشی، میفهمی که وقتی نفس میکشی و دیگر در مسیر پیادهروی نیستی، دیگر دم و بازدمت هم درد دارد. فرقی نمیکند کجا باشی. هر جا که باشی دیگر مثل آدمهای عادی نفس نمیکشی. انگار شیمیایی شدهای! دیگر باید کپسول اکسیژن همراهت ببری. فقط فرقش این است که اکسیژن مورد نیاز تو را هرجایی ندارد، فقط در فضای پیادهروی اربعین میتوان پیدایش کرد.
اگر اربعین رفته باشی…
اگر اربعین رفته باشی و بعد به شهر و خانهات برگردی، اصلاً دل و دماغ نداری! انگار خودت نیستی. اگر پایت درد داشته باشد و تاول زده باشد، که دیگر خیلی مردی اگر غیر از گریه کاری بکنی! اصلاً ایکاش توی پیادهروی، پاهایمان درد نمیگرفت! اصلاً این درد را که با خودت به خانهات میآوری، خانه خرابت میکند…
در همین رابطه بخوانید:
اگر اربعین رفته باشی، بیدل میشوی! اصلاً یکی از بدیهای اربعین هم همین است که آدم را بیدل میکند! بیدلی بد دردی است. وقتی بیدل باشی، دیگر دلی نداری که به کسی بدهی! دیگر دلت پیش خودت نیست. دلت رفته… رفته پیش همان کسی که از همه دلبرده. اصلاً راستش را بخواهی اربعین که رفته باشی، احساس میکنی کس دیگری ارزش ندارد که دلت را به او بسپاری! اصلاً خودت هم دوست نداری دلت را با خودت بیاوری. دوست داری لایق باشد و همانجا نگهش دارند!
درد خجالت
اگر اربعین رفته باشی، دردِ خجالت هم هست که باید تحملش کنی! درد خجالت هم بد دردی است. وقتی بر میگردی همهاش با خودت میگویی اگر اینها که دیدی برای حسین(علیه السلام) کار میکنند، پس تو چه کاره هستی؟! همهاش با خودت فکر میکنی که چقدر از قافله عقبی… بعد سرت را پایین میاندازی و عمیقاً خجالتزده میشوی از اینکه تا به حال اصلاً برای حسین(علیه السلام) کاری نکردهای…
اگر اربعین رفته باشی، خودت را بدهکار میدانی. خیلی بدهکار. این قدر بدهکار میدانی که اصلاً نمیتوانی تا سال بعد صبر کنی. احساس میکنی باید از همین الان شروع کنی. اصلاً زندگیات دیگر باید تغییر کند. دیگر نباید آن آدم سابق باشی. اصلاً انگار دیگر نباید غیر از حسین(علیه السلام) برای کس دیگری کاری بکنی! احساس میکنی که خیلی خیلی بدهکاری. این قدر که اگر همه عمرت را هم تلاش کنی، نمیتوانی بدهیات را بپردازی. و این همان چیزی است که زندگیات را بهم میریزد…
حالا همه اینها را بگذار کنار درد تنهایی و فراق! اصلاً دیوانهات میکند. وقتی یادت میآید، که کجا بودی و الان کجایی؟! هر چقدر هم که خودت را به بیخیالی بزنی باز هم فایدهای ندارد… این داغ بیچارهات میکند. بیتابت میکند. توانت را میگیرد و آخرش هم تو را با غصهها و خاطرات پیادهروی تنها میگذارد…
وقتی که از توان افتادی تازه به حرف من میرسی؛ که خوش به حال زیارت نرفتهها…