غم و رنج تنهایی که در مسیر پیادهروی اربعین مرتفع شد
سه سال پیش همسرم سوریه بود و فشار زیادی از نبودنش به من و پسر دو ساله ام وارد میشد. نه خانواده خودم و نه همسرم پشتوانه ما نبودند و تنها بودیم. تا اینکه همسرم از سوریه خبر داد حالا که من نیستم بروید کربلا اربعین.
من ۲۷سالم بود و هنوز کربلا را ندیده بودم. سوریه هم نرفته بودم تا آن موقع.
اولش مقاومت کردم گفتم تو نیستی سخت است؛ نمیروم. ولی خودبه خود همه کارهایم انجام میشد. همسرم هزینه سفر را به حساب کاروان واریز کرد و گفت باید بروی پاسپورت خودت و بچه را بگیری. خلاصه با این که دلم رضا نمیداد ولی راضی شدم بروم.
پاسپورتهایمان در مراحل اداری گیر کرد؛ در حالی که فقط سه روز به تاریخ حرکت مانده بود. پیش خودم میگفتم که چقدر آدم بدی هستم که کارم گیر افتاده و نمیتوانم بروم. همسرم از سوریه هماهنگ کرد و مشکل پاسپورتها حل شد.
تنها بودم و خسته. از اینکه در سفر تنها هستم ناراحت بودم.
سوار اتوبوس که شدیم، دوست همسرم و همسرش آمدند به طرفم و همراه کردند. یکیشان ساکم را گرفت و یکی بچه را. من تا آخر سفر نه سنگینی ساک کشیدم نه بچه! آنقدر راحت رفتیم و رسیدیم نجف که احساس کردم روی هوا بودیم.
در مسیر پیادهروی
بعد از زیارت نجف که افتادیم در مسیر پیادهروی هرکس در کالسکه بچه چیزی میانداخت. خیلی تعجب کرده بودم و گرمای صمیمیت عاشقان اباعبدالله قلبم را از تنهایی نجات داد. دلم گرم شده بود. دیگر احساس تنهایی نداشتم.
سفرمان ده روز طول کشید. انگار کل دنیا را فراموش کرده بودم. فقط به این فکر میکردم که کی میرسیم به کربلا.
ذرهای زینب(س) شدن
در همین رابطه بخوانید:
در مسیر پسرم گم شد و من مثل پروانه مسیر را بالا و پایین میرفتم؛ اما پسرم نبود. رو کردم به حرم گفتم آقا این بچه دست من امانت است. بهم برشگردانید… به دلم افتاد که پیدا میشود. بیتابی نکن!
یک ربع بعد بچه پیدا شد. آن هم در مسیری که هر کس گم میشد، از ازدحام دو سه ساعت بعد پیدا میشد. چه رسد به بچهای که زبان باز نکرده. همان روز پسرم مریض شد و تب شدید کرد و مدام بالا میآورد. باز هم سپردمش به سیدالشهدا(ع). گفتم آقا من را وسط راه برنگردان. بگذار بیایم کربلایت را ببینم.
خداراشکر تب پسرم پایین آمد. تا اینکه رسیدیم کربلا. لحظهای که در صف رسیدن به ضریح بودم، نمیدانستم چه باید بخواهم. لحظهای که رسیدم به ضریح دستانم را گره کردم به شبکههایش. انگار به دلم افتاد که بگو یا اباعبدالله دستهای ما را رها نکنید در این دنیا و آن دنیا.
بعداز آن سفر من یک آدم دیگر شدم. وقتی دیدم یک عده یک سال زندگی میکنند تا در بیست روز خرج اربعین کنند؛ دیدم ما چهقدر خساست داریم.
وقتی دیدم راحت از مالشان میبخشند من هم دلبستگیام به مال دنیا کم شدو وقتی پسرم گم شد، کمی ،در حد ذرهای، حال خانم زینب(س) را فهمیدم…
خاطره یکی از اعضا از کرج