اربعین تهران، گم شده در خاطرات
دوستی گفت: چند روزی است که هر بار میآیم بروم خانه، موکبی میبینم سر کوچه منزلمان. یکیدو روز قبل، سر خیابانمان به یکی از همسایهها برخوردم. میانۀ صحبت گفتم: دیدی چه کار خوبی کردهن امسال؟ دل آدم کنده میشه. گفت این موکب هر سال بوده. طرف ده سال است که نذر کرده دو سه روز قبل اربعین موکب بزند.
با اصرار گفتم که نه عزیز من. این موکب سالهای پیش اینجا نبود. تازه زدهاند. گفت نخیر. هر سال همینجا بوده. تو نبودی. تو هر سال چنین موقعی یا کربلا بودی یا در طریقش.
جا میخورم. میپرسد: چند سال شد که اربعین تهران رو ندیدی؟
میگویم: ده سال. لبخندی میزند. تلخ. هر دو ساکت میشویم. اینکه هر کس شرم دارد جلوی دیگری بزند زیر گریه را هر دویمان خوب میفهمیم. هر کس پی بهانه میگردد برود یه گوشهای و قال بغض فرخورده را بکند. بغضی که نمیایستد. رحم نمیکند. تا عمق جان آدم پیش میرود و میسوزاند.
در همین رابطه بخوانید:
چنین بغضی روضۀ باز نمیخواهد. لهوف لازمش نیست. سوز صدای مصیبتخوان نمیطلبد.
بغض چنان سیال است که همین مصاحبت همسایگی کفایتش میکند. همین سلام و علیک و یادآوری ساده.
جاماندهایم، حوصلهی شرح قصه نیست…
کسی تعریف میکرد بچههای جبهه، وقتی رفیقی میرفت، دور هم خاطرات خوشش را تعریف میکردند. تعریف میکردند که یادش زنده بماند و لبخند به لب جمع بماند. میانۀ خاطرات ، در اوج خندهها بغض کسی میترکیده از دلتنگی. از جای خالی. از غم.
حال این چند روز ما همین است انگار. خاطراتی که از سفرهای قبل تعریف میکردیم و پشتبندش ریسه میرفتیم را تعریف میکنیم. میخندیم. در اوج خنده دلتنگ میشویم. بغض میکنیم… بغضی که ناامید نیست. اصلاً ناامید نیست. وقتی یک طرف باب الحوائج ایستاده باشد، یک طرف شاه عالم و بغض جایی میان بین الحرمین نشسته باشد، ناامیدی حماقتی عمیق و عجیب مینماید.
ماهی که بر خشک اوفتد، برای آب لهله میزند. اما ناامید؟ نه.
امروز آدم انگار باید قلم را به زور بکشد برای ادامه. حال حال مصیبتخوانِ روضهای خانگی است که میخواهد منتهای مصیبت را بخواند و نفس بارش نیست.
حال ظهر اربعین امسال، همان حال است. دقیقاً زمانی که قامت خمیده را راست میکند، یک پله از منبر پایینتر میآید. شال عزا را روی صورت میکشد و همنوای جمعیت زار میزند.
همان زمانی که جمعیت از کلمه خالی میشود و اشک زبان میگشاید.