رویای اربعین
نشستهام روی زمین. باد در پرده میپیچد و جلو میآید. به زمین خیره شدهام؛ لکهی نوری روی زمین پدیدار میشود. پرده میرود سر جای خودش و لکه ناپدید میشود. دوباره پرده تکان میخورد و آفتاب کوچک پهن میشود روی زمین. دست زن عراقی میآید جلو و ظرف غذا را در دستم میگذارد. تشکر میکنم و مینشینم کف اتاق.
در همین رابطه بخوانید:
بازی پرده و نور
پرده عقب گرد میکند؛ باز به جلو برمیگردد و لکهای نورانیتر از قبل تشکیل میشود. آبگوشت عراقی را مزهمزه میکنم و جان دوباره در رگهایم تزریق میشود. ذرهذرهاش میچسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوشجان را میفهمم. پرده مثل موج بازیگوش عقب میرود . در دلم هم انگار موجی بالا و پایین میشود. لکهی نور دالی میکند. با دخترها نشستهایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکیشان تند تند عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم.
آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمردهشمرده برایم تکرار میکند و تا حد زیادی متوجه میشوم. میپرسد چطور متوجه شدی؟! میگویم نمیدانم. لکه غیب میشود. لابد پرده به من میخندد و برای اینکه دلم نشکند باز شکمش را باد میکند و آن تکه نور را به من میبخشد. رنگ لکه یک جورهایی طلایی و نارنجی است. زهرا سرش را جلو میآورد و آرام در گوشم چیزی میگوید و به تلفن همراهم اشاره میکند. میپرسد میخواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول میکنم. لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایلشان را جمع میکنند. من هم کولهام را بستهام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانهی ساده و اهالیاش. سخت جدایش میکنم. از تکتکشان تشکر میکنیم و آنها هم مثل دفعههای پیش با مهربانی پاسخمان میدهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی میکنیم. رویای اربعین تمام شد. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بیهیچ لکهی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد.
کاش همیشه پیشت باشیم. از کنارت تکان نخوریم. پیش شما که باشیم؛ حلمان خوب است…