زائر بی توشه

همه دار و ندارش در کیفش بود. اما هرچه می‌گشتند خبری از کیف نبود که نبود. بچه‌ها هر کدام نظری می‌دادند:«نکند آن دوتا زائر که زودتر رفتند برداشتند».«نکند پیرمرد صاحبخانه..» سید محسن که تا آن لحظه سکوت کرده بود، به خودش می‌آید و می‌گوید:«بس کنید اهل بیت حاضر و ناظرند.»

نزدیک اربعین بود. دلش بدجور هوای جاده عشق را کرده بود. پنج سال پیش که با پا در این مسیر گذاشته بود، فکر نمی‌کرد سال بعد این خودش باشد که پیش قدم می‌شود برای رفتن. این خودش باشد که بچه‌ها را یکی یکی جمع می‌کند تا گروهی بروند پابوس آقا. فکر نمی‌کرد بوی محرم را که بشنود دیوانه کربلا شود. اما از همان سال اول شده بود، مشتری پر و پا قرص اربعین. حتی بیماری یک ماه بعد از سفر سال اول و دوم، پیچ خوردن پایش در سفر سوم و گرمازدگی سال چهارم نتوانست جلوی رفتنش را بگیرد. می‌دانست سخت است، می‌دانست بی‌خوابی دارد، می‌دانست زخم و تاول دارد اما برایش شیرین بود. او دیگر کبوتر این بام شده بود و هر سال برای دانه‌های حرم این همه سختی را به جان می‌خرید. مانند همه پابرهنگانی که هر سال روانه این دیار می‌شوند.


در انتظارِ مهمان

حالا «سید محسن نجفی» با چند تن از دوستان دوران دانشگاه از تهران راهی مرز مهران شدند. در راه با ذوق و شوق وصال می‌خواندند: «کربلا کربلا ما داریم می‌آییم…» تصمیم جمع این بود که از طریق العلما مشق عشق کنند. شنیده بودند در این مسیر امکانات کمتر است، موکب‌های زیادی وجود ندارد و خلوت‌تر از طریق الحسین است. اما قدم به قدم این مسیر برایشان شیرین بود. مسیری زیبا و خوش آب و هوا.

از میان نخلستان‌های کنار رود فرات گذر کردند. با اینکه تعداد موکب‌ها به اندازه انگشتان دست بود اما مردم محلی در خانه‌هایشان را به روی زوار حسین (ع) گشوده بودند و هر آنچه داشتند را در طَبَق اخلاص گذاشته بودند. درختان خرما و انجیر زیادی در آن مسیر وجود داشت و مردم هم میوه‌هایش را برای زائران مسیر چیده بودند و به آن‌ها تعارف می‌کردند.
نزدیک ظهر بود. مردم مهمان‌نواز عراق جلوی درب خانه‌اشان ایستاده بودند. هر کدام سعی می‌کردند از دیگری سبقت بگیرند و با ترفندی زائر را به خانه خودشان بکشانند. سید محسن و رفقایش قصد استراحت نداشتند. یکی یکی خانه‌ها را رد کردند. اما پیرمردی جلویشان را گرفت و با خوش رویی از آن‌ها خواست تا مهمان خانه‌اش شوند. به قدری نگاه و صدا و درخواستش خالصانه بود که آن‌ها را شرمنده کرد. پسرها نگاهی به یکدیگر انداختند و با رضایت قلبی وارد خانه‌اش شدند.



پیرمردی که غیب می‌شود!

خانه‌ای محقر ولی باصفا. صفای آن خانواده داخلش بودند. عشق پذیرایی و دیدن زائران حسینی را داشتند، وارد خانه که شدند همه اهالی خانه به استقبال‌شان آمدند. از آب آشامیدنی تا چای و انواع غذا و انواع میوه برای میهمانان تهیه کرده بودند. همان پیرمرد جلوی درب برایشان بالشتی می‌گذارد تا کمی استراحت کنند. نیم ساعتی که گذشت قصد رفتن کردند، اما پیرمرد اصرار کرد تا کمی بیشتر استراحت کنند. آن‌ها که نمی‌توانستند دست رد به آن پیرمرد دوست داشتنی بزنند، چرتی می‌زنند. بعد از یک ساعت همگی عزم رفتن می‌کنند.

اما سید محسن متوجه می‌شود که کیف کمری‌اش را پیدا نمی‌کند. یادش نمی‌آید آخرین بار آن را کجا گذاشته است. آن اطراف را می‌گردند، اما نیست که نیست. پیرمرد که عبدالله صدایش می‌کردند، از دور نگاهشان می‌کند. دو زائر دیگر قصد رفتن می‌کنند و قبل از آن‌ها از خانه خارج می‌شوند. می‌خواهد از پیرمرد بپرسد کیفش را ندیده، اما او غیب می‌شود. ناگزیر عزم رفتن می‌کنند.


فدای یک تارِ‌موی حضرت رقیه

همه دار و ندارش در کیف کمری‌اش بود. ۱۰۰ دینار پول نقد، شناسنامه، کارت ملی، پاسپورت و… با حال زار و پریشان و اعصابی داغون از خانه خارج می‌شوند. یکی از بچه‌ها می‌گوید: «قبل از ما دو نفر از اینجا بیرون رفتند. حتما کار خودشان بوده است.» یکی دیگر از بچه‌ها هم می‌گوید: «آره راست میگی. من هم دیدم شون. همش به ما نگاه می‌کردند.» بحث بالا گرفت. دیگری گفت: «اینم شانس ماست.» یکی دیگر گفت: «اصلا این پیرمرده کجا مانده بود؟ چرا نبود؟ نکند…»
سید محسن که تا آن لحظه سکوت کرده بود، با شنیدن آن جمله انگار به خودش می‌آید و بلند می‌گوید: «بس کنید بچه‌ها. لطفا دیگه هیچکس نظر نده. زشته. اومدیم تو مسیر عاشقی. اهل بیت ناظر و حاضرن. زشته بخوایم سر اهل بیت نق بزنیم و منت بزاریم یا زائراش رو دزد بدونیم.» یکی از بچه‌ها می‌گوید: «آخه سید محسن برای برگشت به مشکل میخوری» سید محسن می‌گوید: «فدای یک تارِ موی حضرت رقیه. اگر اهل بیت کمک کنن کیف منِ حقیر هم پیدا میشه با این حرف‌ها ثواب زیارت‌تان را به باد ندهید».

 با اهل بیت معامله کنید، ضرر نمی‌کنید

بچه‌ها با شنیدن این جملات به خودشان می‌آیند. یکی یکی حرف‌هایش را تایید می‌کنند. ده دقیقه بیشتر نمی‌گذرد که عبدالله صاحب همان خانه با صفا با موتورش به آن‌ها می‌رسد. با همان لبخند و با همان خوشرویی. کیف سید محسن در دستش است و می‌گوید: «بیت الادب». سید محسن یادش می‌آید که وقتی برای وضو به دستشویی رفته بود، کیفش را جا گذاشته بود. بر دستان پیرمرد بوسه می‌زند و همان لحظه به بچه‌ها می‌گوید: «همیشه با اهل بیت معامله کنید. ضرر نمی‌کنید.»

فارس

نمایش بیشتر
دکمه بازگشت به بالا