داستان زیارت اربعین
شهریور ماه بود؛ همراه دوستم در خیابان قدم میزدیم. از کربلا میگفت. میدانست کربلا ندیدهام و قصد زیارت دارم. از یک سال قبل پاسپورتم آماده بود. گفت: ما چند سال است که به زیارت اربعین میرویم. میتوانی امسال(سال ۹۸) با ما همسفر شوی.
من: نه؛ ایام اربعین خیلی شلوغ است. شاید نتوانم زیارت کنم. از طرفی پدرم اجازه نمیدهد.
دوستم: اگر او(امام حسین) بخواهد اجازه میدهد.
من: نه؛ ایام اربعین خیلی شلوغ است. شاید نتوانم زیارت کنم. از طرفی پدرم اجازه نمیدهد.
دوستم: اگر او(امام حسین) بخواهد اجازه میدهد.
ادامه داد و از خاطرات سفرهای اربعینش تعریف کرد. نه که دلخواهم نبود نه، ولی تصورش را هم نداشتم. با خود میگفتم اگر اربعین نتوانم خوب زیارت کنم، شاید اجازه تشرف دوباره دست ندهد.
دوستم: هر طور صلاح میدانی؛ اما پیشنهاد میکنم یک بار هم شده پیادهروی اربعین را تجربه کنی. حال دیگری دارد.
به خانه رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خود، آنچه در سر داشتم را بیان کردم. و سعی داشتم پدر را خیالراحت کنم که کاروان مطمئنی سراغ دارم و دوستانم کنارم هستند.
دوستم: هر طور صلاح میدانی؛ اما پیشنهاد میکنم یک بار هم شده پیادهروی اربعین را تجربه کنی. حال دیگری دارد.
به خانه رفتم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خود، آنچه در سر داشتم را بیان کردم. و سعی داشتم پدر را خیالراحت کنم که کاروان مطمئنی سراغ دارم و دوستانم کنارم هستند.
آغاز سفر
چند روزی گذشت. پس از پرس و جو راجع به شرایط و ضوابط کاروان و گفتوگو با دوستان همسفرم، در کمال ناباوری رضایت پدر را گرفتم. با شور و شوق کولهمان را روبهراه کرده و دل به راه سپردیم.
حدود ساعت ۱۶ از کرج حرکت کردیم. تاریکی شب را در ترافیکِ همدان، کرمانشاه و ایلام پشت سر گذاشتیم. در پارکینگهای مهران اجتماع بزرگی از خودروهای زائران را نظارهگر بودیم.
قبل از طلوع آفتاب از اتوبوس ایران پیاده شدیم و پیادهروی کوچکی را برای رسیدن به مرز آغاز کردیم. مهر خروج از کشور که روی پاسپورتمان زده شد، با خوشحالی بسیار و اندکی خستگی، میان انبوه جمعیت از گیت کشور همسایه هم گذر کرده و وارد خاک عراق شدیم.
حدود ساعت ۱۶ از کرج حرکت کردیم. تاریکی شب را در ترافیکِ همدان، کرمانشاه و ایلام پشت سر گذاشتیم. در پارکینگهای مهران اجتماع بزرگی از خودروهای زائران را نظارهگر بودیم.
قبل از طلوع آفتاب از اتوبوس ایران پیاده شدیم و پیادهروی کوچکی را برای رسیدن به مرز آغاز کردیم. مهر خروج از کشور که روی پاسپورتمان زده شد، با خوشحالی بسیار و اندکی خستگی، میان انبوه جمعیت از گیت کشور همسایه هم گذر کرده و وارد خاک عراق شدیم.
در همین رابطه بخوانید:
گرمای آفتاب عراق به همراه گرد و غبار عجیبی به استقبالمان آمد. ۸-۷ ساعتی خوب خاک خورده بودیم که اتوبوسهای عراقی رسیدند. زمان زیادی به غروب نمانده بود که به سمت سامرا حرکت کردیم. نیمه شب، به شرط وجود امنیت کافی، به قدر یک ساعتی برای رفتن به زیارت و برگشتن وقت دادند.
در این فرصت کوتاه از بین موکبها و زائرانِ در خوابِ حرمین عسکریین عبور و در محضر امامان غریبمان عرض ارادتی کرده و بازگشتیم.
آفتاب در کاظمین طلوع میکرد که راهی حرم شدیم و تا ظهر به نماز و دعا و زیارت مشغول بودیم. بعد از ظهر به سوی کوفه عزیمت کردیم. در مسیر کوفه به منزل یک خانواده عراقی دعوت شدیم پس از استراحت و پذیرایی مفصل میزبانِ مهمان نوازمان، نماز مغرب را در موکبی نزدیک مسجد سهله به جا آوردیم.
در این فرصت کوتاه از بین موکبها و زائرانِ در خوابِ حرمین عسکریین عبور و در محضر امامان غریبمان عرض ارادتی کرده و بازگشتیم.
آفتاب در کاظمین طلوع میکرد که راهی حرم شدیم و تا ظهر به نماز و دعا و زیارت مشغول بودیم. بعد از ظهر به سوی کوفه عزیمت کردیم. در مسیر کوفه به منزل یک خانواده عراقی دعوت شدیم پس از استراحت و پذیرایی مفصل میزبانِ مهمان نوازمان، نماز مغرب را در موکبی نزدیک مسجد سهله به جا آوردیم.
شب تولد در نجف
صبح تا ظهرِ روزِ بعد را به عبادت مختصری در مسجد سهله، مسجد صعصعه و مسجد کوفه گذراندیم. بعد از ظهرِ همان روز، طی مذاکرهای با مسئول کاروان، از آنها جدا و در جمعی کوچک عازم نجف اشرف شدیم.
به دلیل ازدحام، تردد خودرو جز در مسیر کوتاهی میسر نبود. بنابراین با سیل مشتاقان شاه نجف همراه شدیم و ساعاتی بعد خود را در جوار مولایمان یافتیم.
از خدایم خواسته بودم که شب میلادم در حرمِ مولودِ خانهاش باشم و به لطف او همان که می خواستم شد. شب را در حریم امنِ حضرت امیر به صبح رساندیم. آه علی جان! هنوز در باورم نیست،منِ کمترین در حرم مولود کعبه… چیزی شبیه رویا بود.
گرگ و میش بود که حیرتزده از دیدن خیل جمعیتی که حتی در مسیرها و زیر پای عابران به خواب رفته بودند، با امامِ اولِ دنیا وداع کردیم و راه افتادیم…
به دلیل ازدحام، تردد خودرو جز در مسیر کوتاهی میسر نبود. بنابراین با سیل مشتاقان شاه نجف همراه شدیم و ساعاتی بعد خود را در جوار مولایمان یافتیم.
از خدایم خواسته بودم که شب میلادم در حرمِ مولودِ خانهاش باشم و به لطف او همان که می خواستم شد. شب را در حریم امنِ حضرت امیر به صبح رساندیم. آه علی جان! هنوز در باورم نیست،منِ کمترین در حرم مولود کعبه… چیزی شبیه رویا بود.
گرگ و میش بود که حیرتزده از دیدن خیل جمعیتی که حتی در مسیرها و زیر پای عابران به خواب رفته بودند، با امامِ اولِ دنیا وداع کردیم و راه افتادیم…
قطره در دریا
دقیقا نمیدانستیم که از کجا باید برویم. از آقایی برای پیدا کردن نشانی کمک گرفتیم و به راهمان ادامه دادیم. ساعتی بعد با عظیمترین اجتماع جهانی همراه شدیم و همچون قطره در دریای خروشان عاشقان غرق شدیم.
مواکب، تقریبا از ابتدای مسیر دیده میشدند و هر کدام در حد توان خود، خدمت می کردند. با آب بستهبندی شده، شربت، چای ایرانی و عراقی، انواع غذاهای گرم، خرما و… از زوار پذیرایی میکردند.
در بساط دستفروشان حاشیه راه، لوازمی از قبیل کفش و کیف و لباس ومحصولات بهداشتی، چرخ حمل بار و… به چشم میخورد. قرار گذاشته بودیم به ازای دو ساعت پیادهروی، نیم ساعت استراحت کنیم و همه انرژیمان را یکدفعه خرج نکنیم تا توان کافی برای ادامه دادن داشته باشیم. ولی راستش را بخواهید گاهی اوقات از آن دو ساعت کم و به نیم ساعتِ فراغت اضافه میکردیم!
مواکب، تقریبا از ابتدای مسیر دیده میشدند و هر کدام در حد توان خود، خدمت می کردند. با آب بستهبندی شده، شربت، چای ایرانی و عراقی، انواع غذاهای گرم، خرما و… از زوار پذیرایی میکردند.
در بساط دستفروشان حاشیه راه، لوازمی از قبیل کفش و کیف و لباس ومحصولات بهداشتی، چرخ حمل بار و… به چشم میخورد. قرار گذاشته بودیم به ازای دو ساعت پیادهروی، نیم ساعت استراحت کنیم و همه انرژیمان را یکدفعه خرج نکنیم تا توان کافی برای ادامه دادن داشته باشیم. ولی راستش را بخواهید گاهی اوقات از آن دو ساعت کم و به نیم ساعتِ فراغت اضافه میکردیم!
چند روز تا اربعین مانده بود. عجله نداشتیم. ترجیحمان بر این بود که از آن فضای دلچسب حظ بیشتری ببریم و در نماز جماعت و نوحهخوانی و عزاداریها که توسط بعضی موکبها برگزار میشد، شرکت کنیم. البته در کنار اشکها و عزاداری، بازار خنده و شوخی هم در بین مَردُم گرم بود. هر زمان که خستگی خودنمایی میکرد یا دمای بالای هوا رمقمان را میگرفت، با دیدن گروههای پرشور مردم جان تازه میگرفتیم.
سردار بدون مرز
صبحها و عصرها از فرصت استفاده میکردیم و راه میرفتیم و ظهرها که دمای هوا بیشتر میشد داخل موکبها استراحت میکردیم. ظهر آن روز که سر و صدای اطرافیانم نگذاشت خواب به چشمانم بیاید، شاهد گفت و گوی یک خانم تبریزی با یک دختر جوانِ ترکیهای بودم. کم و بیش میفهمیدم که از حادثه ترسناکی میگوید. خانم تبریزی به طور خلاصه برایم ترجمه کرد: « سه روز بدون آب و غذا در محاصره داعش بودیم و عاقبت سردار قاسم سلیمانی نجاتمان داد.» با شنیدن این ماجرا کلی کِیف کردیم. هم برای آنها که خلاص شده بودند و هم برای خودمان که چنین سرداری داریم که برکت وجودش حد و مرز نمیشناسد و دلمان به بودنش قرص است. چه میدانستیم که در اربعین سال بعد دیگر نداریمش… که با رفتنش شاید جاده اربعین هم دیگر پذیرایمان نباشد. افسوس…
ادامه دارد…
روایت اولین اربعین: فهیمه غلامزاده
برچسب ها
اربعین پیادهرویاربعین خاطره مخاطبان2020/10/23
71 خواندن این مطلب 4 دقیقه زمان میبرد