به یاد قدم تا قدم شهدا
دلتنگم. دلم میخواهد اوج بگیرم. پرواز کنم و پرواز، بال بگشایم برم اولش، نقط سرخط.
خبر احتمالی که آمد، اشکهایم از شوق سرازیر شد. دلم لرزید. گونههایم گل افتاد! برق چشمانم همه جارا روشن کرد. ضربان قلبم ازشوق طبل شادی میزد. دست و پایم، قلبم، چشمانم، ازشوق از من جلوتر افتاده بودند. کار هر روزشان اصرار بود اصرار…
در همین رابطه بخوانید:
وارد مسجد شدم. بوی عطر فرشتهها همه جا میپیچید. نشستم؛ باز بوی مهر، بوی صفا، بوی معرفت.
لبیک یاحسین لبیک یاحسین لبیک یاحسین… نغمهای شیرین تراز لالایی مادر…
چشمانم را بستم. سرم را بردیوار تکیه دادم و خودم را در آغوش گرفتم. چراغها را بستند. سفر کردم به عالم زیبا، به دشتی پراز بلا به نام کربلا.
خوشیدی میدرخشید. نورش بر قلب تاریک برمن تاپید و دریایی از چشمانم جاری شد. فریاد زدم:
«بیبی جان، بیبی جانم، قربانت شوم! میشود اسم مرا هم بنویسی؟ بیبی نوکر نمیخواهی؟ کنیز روسیاه نمیخوای؟ بیبی…»
زندگی آغاز شد، به دنیا آمدم. لبخند زدم قرآن را بوسیدم و با نام عشق، به سمت بهشت رفتم. الهی به امید تو!! شبی پرستاره بود، همهشان چشمک میزدن و دور ماه میچرخیدند.
جادهها شلوغ بود، همه شوق رسیدن داشتند. چشمانشان راه تاریک را روشن میکرد. صدای نوحهها درهم پیچید و مثل گلی شکوفا کرد. چقدر زیباست! دیدن آدمهایی که نور خوشید بر قلبهایشان تابیده، و به سمت نور حرکت میکردند. چشمهایم از شوق پلک نمیزد. قلبم تند تند میزد که موقعی توقف نکند. روحم بیتاب بود و دلم بیقرار. خدا کند خواب نباشد…
خاطرهای قبل از وارد شدن به مرز
به یاد قدم تا قدم شهدا برای باز کردن راه بهشت صلوات بفرستید.