داستان کربلایی شدن یک زائر با استغاثه به حضرت زهرا(س)
شب خاطره
نقریبا حدود هشت سالی از آخرین باری که کربلا رفته بودم گذشته بود. دلم لک زده بود. به مادر و پدرم گفتم میخواهم تنهایی (البته با کاروان) بروم.
گفتند: نمیشود امکان نداره تو دختری, تنهایی بگزاریم بروی؟
در همین رابطه بخوانید:
چهل روز مانده بود به محرم نذر کرده بودم هر روز استغاثه کنم. نماز استغاثه به حضرت زهرا(سلام الله علیها) را میخواندم. هرروز با امید به مادر سادات متوسل میشدم. شاید باورتان نشود؛ قسم به خودش به یک هفته نکشید که یکی از آشناهایمان آمد و گفت دارد میرود کربلا. فردا پول، پاسپورت و ویزایش را میدهد به رییس کاروان.
حالا من که پولی نداشتم. هزینه هم سنگین میشد، ولی خیلی امید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشتم که ردم نمیکند. به مادرم گفتم مامان من طلاهایم را میفروشم میروم. خلاصه با اصرار بینهایتم رفتیم طلاهایم را فروختیم. آنقدر گریه کردم که شبها خواب را از چشم اهل خانه گرفته بودم.
در کمال ناباوری و تعجب، هر طوری بود پدرم راضی شد و من راهی سفر عشق شدم. شب هفتم محرم رسیدم کربلا. رفتیم و من تا به حرم آقا امام حسین(علیه السلام) رسیدم، اشک امانم را بریده بود. خیلی گریه میکردم. چون دلم یک ذره شده بود!
شیرینترین لحظههای زندگیام بود. ولی داشت به سرعت تمام میشد. موقع خداحافظی رسید. تحمل جدایی کربلا را نداشتم. گفتم آقا: من همهی سرمایهام را فروختم آمدم پیشت، به خودتت قسم دیگه هیچی ندارم. من نمیگویم سال بعد دعوتم کن. من زود به زود دلم برایت تنگ میشود. ماه دیگر میخواهم بیایم. با اینکه دستم خالی است.
قرعهکشی کربلا
در راه برگشت از کربلا بودم که مادرم زنگ زد و گفت: فاطمه در یک قرعهکشی شرکت کرده بودیم برای کربلا و اسم تو را هم نوشتیم. حالا اسمت در آمده برای کربلا. من هم اشک شوق میریختم… خلاصه تا من برگشتم ماه بعدش دوباره آقا من را شرمندهی خودش کرد و من روسیاه را طلبید و شرمندهام کرد. رفتم بدون هیچ هزینهای؛ حتی یک ریال. هوایی رفتم ده روزه ارباب را زیارت کردم.
این هم از لطف بینهایت ارباب است. آقاجان قربان این همه لطف و کرمت!
الحمدالله؛ یادش بخیر…