بهترین مهمانی
به یاد ماندنیترین مهمانی عمرم بود! بالاخره دعوت شده بودم؛ دل توی دلم نبود. چه پذیرایی… چه احترامی… چه جمعیتی… چه دست و دلباز بود صاحب مجلس و چه مهربان!
با لبخند از تکتک مهمانهایش پذیرایی میکرد؛ حتی آخر مجلس کسی دست خالی برنگشت.
هرکس هر آنچه میخواست گفت و صاحب مجلس با مهربانی، بیشتر از آنچه که میخواستند را به آنها میداد و با لبخند بدرقهشان میکرد. حتی مطمئنم گفت باز هم منتظر آنهاست که بیایند. اما خداحافظی از آن مجلس چقدر برای ما مهمانها سخت بود…
آنهمه مهربانی، آنهمه لطف، آنهمه بخشش را چگونه میشد راحت گذاشت و رفت؟ حتی با اینکه میدانستیم دستانمان پر است و دست خالی برنمیگردیم، اما آرامش صاحبخانه و خانهاش چیز دیگری بود.
دستان کریم صاحب مجلس
باید قبول میکردیم همهی مهمانیها تمام میشود؛ ساعتی بیشتر یا کمتر. اصلا دنیا همین است. روزی هم باید اینجا را ترک کنیم و به خانهی اصلی برگردیم. کاش در آن لحظه هم دست پر باشیم…
موقع خداحافظی به دستان کریم صاحب مجلس نگاه کردیم. با چشمانی خیس و بغضی در گلو، اما دلی آرام و صاحب مجلس با همان لبخند مهربانش راهیمان کرد.
در همین رابطه بخوانید:
میدانی آقای من، کاش اینقدر مهربان نبودی… که حتی وقتی کنارت هستم، احساس دلتنگی نکنم. میپرسند مگر میشود وقتی کنار کسی باشی باز دلتنگش باشی؟ میگویم آری وقتی زمان طولانی دلت تنگ باشد و منتظر برای دیدن کسی، وقتی او را ببینی هر چقدر هم که کنارش باشی، کم است. انگار که باید به اندازهی تمام آن انتظار بنشینی و نگاهش کنی تا شاید آخر دلت آرام شود.
زندگی که با دلتنگی تو نگذرد؛ زندگی نیست
پس من در این مدت محدود چگونه این دل را که چندین سال است منتظر است آرام کنم؟
کاش اینقدر مهماننواز نبودی و اینقدر سختیهای مسیرت شیرین و به جان نشستنی نبود تا این همه عاشق مهمانیات نمیشدیم. اصلا کاش مرا دعوت نمیکردی تا اینگونه عاشقتر نشوم.
نه! چه میگویم؟ مرا ببخش دلم گرفته و حواسم به حرفهایم نیست… اصلا این من بدون تو معنایی ندارد. زندگی که از عشق تو سرشار نباشد؛ با دلتنگی تو نگذرد که زندگی نیست. مردگی است و بس…
آقای مهربانم…من اگر روزی هزار بار خدارا شکر کنم کم است برای این لطف بزرگ. برای این همه عنایت و سخاوت.
راستش با دعوتم فهمیدم که حتی به بدها هم نگاه میکنی و هوایشان را داری. و من نمیدانستم شرمنده باشم یا خوشحال از اینکه دعوتم کردهای.
آقای من، میشود باز هم این بد را بخوانی؟ الان که لذت مهمانیات را به من چشاندهای دلت میآید دیگر دعوتم نکنی؟
نه… با این همه مهربانی امکان ندارد. من دِلم را به همین مهربانی خوش کردهام که سال دیگر من نیز کنار بقیهی مهمانها میآیم و کنارت هستم.