چند شنبه بود؟ نمیدانم. اما حدود ساعت ۱۱ صبح بود که رسیدیم. اتوبوس در جایی ایستاد که بعد از آن ورود وسایل نقلیه ممنوع بود. فقط چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر میریخت.
۱۰ نفر بودیم، ۶ خانم و ۴ آقا که در آن جمعیت زیاد و فشرده، بیشتر نقش ۴ نگهبان را داشتند تا همراه! به سمت محل اقامت حرکت کردیم. آهسته و در صفی یکنفره و متصل به هم. یادم هست که آفتاب مستقیم میتابید و چادرهایمان مثل یک عدسی، با تمام توان گرما را جذب میکرد. بار سنگینی همراه هرکدام از ما بود. تنه و فشار جمعیت آزارمان میداد و خستگی پاهایمان را بیحس کرده بود. اما حتی برای استراحتی کوتاه هم حاضر به توقف نبودیم. حسمان با همه جمعیت میلیونی شهر مشترک بود، خسته اما پر شوق! مسیر زیادی از ترمینال تا محل اقامت نبود، اما بالاخره نزدیک غروب به مقصد رسیدیم. ۶ ساعت پیادهروی با سرعتی حدود ۱۵۰ متر در ساعت، چیزی در حد خزیدن!
ما همه برادریم.
حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. مثل تمام مسیری که عراقیها در قدمقدم آن ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم.
خانه نزدیک یک رودخانه بود که نامش یادم نیست. اما نیزار زیبایی داشت که تمام صحنههای رفت و برگشت در ذهنم را تزئین کرده است. خانه محل اقامت ما با همه ساختمانهای آن کوچه فرق داشت. معماریاش بیشتر از بقیه، به خانههای ایرانی شبیه بود. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که در سادگی خانه بیشتر توجهمان را جلب میکرد. کلیددارمان گفت که عکسهای کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق، از جنگ فرار کرده و به دام چرخگوشت انسانی صدام افتاده بودند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. مثل تمام مسیری که عراقیها در قدمقدم آن ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم.
در همین رابطه بخوانید:
هر کس در گوشهای افتاده بود، درست مثل لشکری شکست خورده! نیمساعت شده یا نشده، همه بدون کوچکترین اشارهای که از دیگری دیده باشند، بلند شده و مشغول کاری بودند. یکی لباس میشست، دیگری نماز میخواند، یکی حمام بود، دیگری غذا گرفته و سفره میانداخت. دلهرهای عجیب در دلم بود و چشمانم طوری برق میزد که نشان میداد لحظه دیدار نزدیک است. نشانههایی که مثل ویروس به همه سرایت کرده و حالت چهرهام را با یک ضریب ۹ برای همسفران هم تکرار کرده بود.
سهم آن شب هم حرام نشد
دیر یا زود گذشت؟ نمیدانم اما وقت رفتن رسیده بود. حدود ساعت ۱۰ بود که از خانه بیرون زدیم. نسیم خنکی به صورت میخورد و آسمان پر از ابرهای کوچک و به هم چسبیده بود. از محل اقامت تا حرم، از کنار نیزار خاطرهساز، ۲۰ دقیقه راه بود و ما حدود ۱۰:۳۰ در حرم بودیم. جمعیت موج میزد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پلههای باب القبله بود که متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که اربعین وقت زیارت نیست و یکریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. چند دقیقه گذشت؟ نمیدانم اما به گمانم زیاد!
مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم، شاید جمعیت به ما هم فرصت زیارت داد. دیگر امیدی برای سهم آن شب نمانده بود. برگشتم تا به نیت همهجای حرم، در را ببوسم و برویم که صدایی شنیدم. از همان بلندی پلهها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز میکردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی از مردها، همه رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود، همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم، خاطرم پر از دیدن و دیده شدن بود. نگاهم خیره مانده بود. حتی سهم آن شب هم حرام نشد…