داستان طرماح
یک روز منبری داشت داستان طرماح را میگفت. کسی که مهمترین بزنگاه زندگیاش را جا ماند و تا انتهای عمر انگشت حسرت به دندان گزید. داستان طرماح چرت جمعیت را پاره کرد. خلسه را ربود و اضطراب طرماح شدن را جایگزین کرد. اضطراب خواب ماندن سر بزنگاه را. بزنگاهی حالا نه به وسعت عاشورا؛ بلکه همقد و قوارۀ قامت ناساز بیاندام یکی مثل من.
داستان طرماح که تمام شد، نرمنرم نور را کم کردند برای روضه. لحن گریۀ جمع کوچکمان با همیشه فرق داشت انگار. دست کم من متفاوت میشنیدمش. گریۀ ترس از جاماندن صدایش با گریههای دیگر توفیر دارد. لحن و آهنگش فرق میکند انگار!
رزقی که اول صبح، وسط خواب و بیداری انداخته بودند در دامن جمعیت، میانۀ ضجه و گریۀ بغلدستیها پیدا بود.
«رزق ترس از جاماندن» که گاهی همین ترس منجی آدم میشود.
حرم حسین(ع)
ایستاده بودم وسط حرم حسین. حسینِ همۀ طرماح ها.
زن عربی آمد خودش را جا کرد کنارم، دست گذاشت پشتم و کتاب دعا را دستم داد. با زبان بیزبانی خواست برایش بخوانم. خواب و خمار جویدهجویده میخواندم و پیش میآمدم. زیاد که غلط میخواندم، زن به عربی چیزهایی بلغور میکرد. احتمالاً داشت میگفت: «من که خواندن و نوشتن نمیدانم هم میفهمم که داری اشتباه میخوانی.» همان بهتر که زبان هم را نمیفهمیدیم. با شرمندگی همۀ زورم را میزدم که هر چه از مخارج یادمان دادهاند را به خاطر بیاورم و بیشتر از این شرمندۀ زائر اباعبدالله نشوم.
در همین رابطه بخوانید:
از یک جا به بعد، صدای زن به هقهق بدل شد و با خط به خط روضۀ پر از غلط من ویله کرد. فراز آخر زیارتنامه را که خواندم گفت: «الرحمن؟» بیچون و چرا خواندم. «یاسین؟» سمعاً و طاعتا. دعای فرج؟ چشم. بعد مثل بچۀ نوپایی که از راه افتادن خوشش آمده، پرسیدم زیارت عاشورا هم بخوانم؟ سر تکان داد. شروع کردم.
ترس از طرماح شدن
من همان جا مات ماندم. حالا که چندماه و چند روز از آن مواجهه گذشته، حالا که من مینویسم و زن اعلام میکند: «ایستگاه بعد: میدان جهاد» وسط متروی تهران خودم را بد و بیراه میگویم که ای کاش آن روز لال نمیشدی. کاش به حسینِ طرماح، حسینِ خودت میگفتی که اگر زن را نمیفرستاد، تا همین امروز بغض ادب نکردن و زیارتنامه نخواندن در آخرین زیارتت گلوگیرت میشد. میگفتی اینهمه راه آمدی تا به او برسی اگر ثانیههای بودن در این صحن و سرا به خواب حرام میشد، تا مدتها سرکوفتش را به خودت میزدی. کاش ساکت نمیایستادی!
.
آن روز که روبهروی قبۀ عالم ایستاده بودم، هیچ گمان نمیکردم که روزی چنین بترسم از هوای خفۀ اربعین تهران و طرماح شدن و جاماندن از این هنگامۀ بزرگ بشریت…
امروز اما از این ترس پرم.
به قول دوستی: «من از خودم، بیاربعین و حسین و طریقش میترسم.» به قولش این را اضافه میکنم که: «از طرماح شدن هم.»