صدای نبض ممتد دستگاه او را به خود آورد. پرستار با صدای بلند چیزهایی به راننده گفت، راننده هم پیچید دریک کوچهی فرعی. خانم محمدی به صورت رنگپریده مریم نگاه کرد، از آوردن او پشیمان شده بود.
همه علائم حیاتی حلیمه از بین رفته بودند. مریم آرزو میکرد که کاری از دستش بربیآید ولی نفسش را به سختی میتوانست از قفس سینه رها کند…
زینب، مستاصل طول کوچه را میگشت تا شاید صدای محمد را بشنود. آنقدر بالای سرش لالایی خوانده بود که آخرسر خودش خوابش برده و محمد از آنجا رفته بود. اشکش درآمده بود و سراسیمه تمام سه طبقه را زیر و کرده بود. با خودش میگفت: «الان تو این شهر غریب، مامان بابا هم نیستن، مریم و خانم محمدیام رفتن، بچهی دوساله، آخه چرا خوابم برد!»
در همین رابطه بخوانید:
مردهایی که در آشپزخانه کار میکردند، آمده بودند و با تعجب به اینطرف و آنطرف رفتن زینب خیره شده بودند. زینب سمت آنها رفت، زبان بلد نبود. با دستش چیزی کوچکتر از خودش را نشان میداد و تکرار میکرد: «اَخی، اَخی، طفل، صغیر…» هر کلمهای که میتوانست منظورش را به آنها بفهماند به کار برد، ولی هنوز با چشمهای گرد نگاهش میکردند. به کوچه برگشت. کفشی که به پا داشت، تاولهای کوچک پایش را اذیت میکرد. آنها را کند و به کناری انداخت. چادرش را به دهان گرفته بود و آرام اشک میریخت.
-داداش گلم کجایی؟ عزیزم اگه قایم موشک بازیه بسه دیگه…
مدد صاحب این شهر
خواست با مادرش تماس بگیرد، ولی در آن وضعیت اصلا دلش نمیخواست مادر را وارد ماجرا کند. دلش پی آرامش میگشت، فکر میکرد اگر دلش آرام بگیرد زودتر میتواند محمد را پیدا کند. همانطورکه دوباره داشت کوچه را میگشت، یک لحظه یاد سخنرانی آن آقا در هیئت افتاد، نشست همانجا کنار دیوار، تکتک حرفهای سخنران را به یاد آورد، کوچه سوتوکور بود آفتاب کمکم داشت غروب میکرد.
-حضرت زینب(س) شام عاشورا، وقتی که داشت در صحرای کربلا دنبال بچهها میگشت، هنوز یک بچه مانده بود که هرچه میگشت پیدا نمیکرد، یکجایی آمد بالای گودی قتلگاه، از خود برادرش کمک خواست…
اوهم پریشانیاش را با برادر زینب(س) در میان گذاشت، زیرلب با خودش گفت: «مگر غیر صاحب این شهر کسی میتونه کمکم کنه؟ خودش اینجا رو از هر کس دیگهای بهتر میشناسه!»
سر روی زانو گذاشت و گریه امانش نداد. آفتاب غروب کرده بود و هجوم قطرات باران و تاریکی را دور خود احساس میکرد.
ناگهان صدای نالهی کودکی را شنید. یکدفعه از برخاست، چشمانش سیاهی رفت. دیوار را گرفت تا زمین نخورد. سرکوچه پیچید و محمد را که روی زمین افتادهبود. به سمت او دوید. برادرش را به آغوش کشید. دستوپایش را نگاه کرد. فقط زانویش کمی خراش برداشته بود.
زینب از کسی که کمکش کردهبود، تشکر میکرد. از صاحب آن شهر…
هرچه نزدیکتر میشد، حضور او برایش ملموستر میشد. نفسهایش آرام میشدند. ضربان قلبش هماهنگ بود با قدمهایش. اشک و باران، روسریاش را خیس کرده بودند. میبارید و به او نزدیک میشد.
پسندم آنچه را جانان پسندد
شب بینالحرمین، هوش از سر میپراند. گنبدهای طلایی آسمان را روشن کرده بودند. از هر در ورودی دستهدسته زائر وارد میشد. خیابانی رویایی، به وسعت عاشقان، از هرجای دنیا. هرکس به زبان خود عاشقی میکرد. قابچشمهای پراشک و بینالحرمین…
رفت تا اول از برادر اذن ورود بگیرد، سرش را پایین انداخت و دست بر سینه گذاشت و زیرلب عرض ارادت کرد.
«السلام علیک یا بن امیرالمومنین»
خودش را به کناری کشاند. رو به حرم امام حسین(ع) سلام داد و اشک ریخت. نشست تا زیارت وارث بخواند. گوشیاش را درآورد و شروع کرد. دستی بر شانهاش نشست.
– این رسمش نبودا! تنها تنها؟
باورش نمیشد، زینب از آسمان رسیده بود؟ آنقدر غافلگیر شد که لبخندش میان گریه غرق شده بود. زیارت که خواندند، هردو هرچه برایشان اتفاق افتاده بود برای هم تعریف کردند.
– زینب! بالاخره رسیدیم، قربون آقا برم، چهجورهم رسیدیم!
زینب به گنبدی که آسمان را چراغانی کرده بود خیره شد.
– شاعر میگه: «یکی درد و یکی درمان پسندد، یکی وصل و یکی هجران پسندد! من از درمان و درد و وصل و هجران، پسندم آنچه را جانان پسندد…»
زینب راست میگفت. جانان پسندیده بود که قطرهای از این دریای مصیبت بچشند و بعد برسند…