بهشت همان حسین است

خاطره اربعین

بهشت همان حسین است

بالاخره ثبت‌نامم قطعی شد! حالا تمام دغدغه و نگرانی‌ام این بود که چه‌ها ببرم و چه‌ها نه! چطور می‌شد با یک کوله سبک راهی سفر شوم؟ تا چند روز کارم شده بود خواندن سایت‌های مختلف و نظرات مردم در باره وسایل ضروری سفر. آن‌قدر فکرم مشغول این‌ها شده بود که دیگر به فکر معنویت سفر نبودم. تا قبل از سفر چندین مرتبه کوله‌ام را چیدم و خالی کردم و بارها با آن راه رفتم. کاش کمی دلم از این آشوب‌ها داشت…
بارم برای چنین سفری خیلی سنگین بود؛ اما نمی‌فهمیدم. افسوس…

راه افتادیم. در مرز حمل کوله هر کسی بر عهده خودش بود. در این‌جا خبری از باربرها و کمک دیگری نبود. همه غریبه بودیم. از حملش خسته شدم و بارها نشستم. در واقع این زمان در برابر پیاده‌روی سه روزه‌ای که در پیش داشتیم در واقع هیچ بود! من اما خسته بودم. فکر می‌کردم به سختیِ روزهای آینده و این بار سنگین و تنهایی. سختی‌اش حتی حلاوت سفری به آن عظمت را به کامم تلخ کرده بود. اول راه و خستگی… مقصد از یادم رفته بود.

خانه پدری

به نجف رسیدیم. احساس کردم آغوشی گرم پناهم داده، از بی‌پناهی‌ای به وسعت عمرم. ضریح زیبایش، ایوان باصفایش، گنبد طلایی‌اش، راه رفتن در حریمش و… همه آرامش و شعفی خاص به من می‌داد. حقیقتا نزد پدرم بودم…
دیگر وقت آماده شدن برای پیاده‌روی به سوی شه بی‌سر(علیه السلام) بود. حال همه فرق کرده بود. دیگر احساس تنهایی نمی‌کردیم. اما احساس وابستگی هم نمی‌کردیم. بارم همان بود اما سبک‌تر به نظر می‌رسید. به راه افتادیم…

از همان ابتدا حتی یک آن هم فکر نکردم راهی طولانی در پیش است. حس خوبی داشتم. آرزویم بود همه قدم‌هایم را کوتاه بردارم تا پایان این شروع زود نباشد. باورم نمی‌شد تا کنون کجا بودم؟ چه می‌کردم؟ با چه خوش بودم؟ اصلا واقعا خوش بودم؟
چه شروع زیبایی… با بدرقه امیرالمومنین و پیش رو حرم عشق…

در همین رابطه بخوانید:

توجه‌ام در ابتدا جلب مهمان‌نوازی‌ها و مهربانی‌های مردمی از جنس نور و عشق شد. کار و رفتارشان عاقلانه به نظر نمی‌رسید اما عاشقانه چرا…
پیاده‌روی روز اول به پایان رسید و خلاصه آن‌طورها هم خسته نبودم! پس آن همه واهمه برای چه بود خدا؟ از چه می‌ترسیدم و نگران چه بودم؟
روز دوم، روز سوم… ساعت‌ها می‌گذشت اما چه زیبا و وصف ناپذیر… هر چه بر تعداد عمودها افزوده می‌شد، دلبستگی‌مان به این راه و راه رفتن بیشتر می‌شد. کوله‌ام اصلا دیگر سنگین نبود!

روز آخر شد. انتهای امروزمان دیگر حسین(علیه السلام) بود…
امروز دیگر میلی به خوردن و آشامیدن نداشتم. امروز خجالت می‌کشیدم با کتانی راه بروم. بقیه راه را حر گونه ادامه دادم. امروز دیگر کوله‌ام را زمین نگذاشتم. دلم می‌خواست خسته خسته خسته شوم. آرزو داشتم پاهایم آبله ببندد. نمی‌خوردم و نمی‌آشامیدم تا با حالی متفاوت‌تر به دیدار محبوب برسم. آرزوی محالی شده بود که بازگردم به اول راه… کمتر بخورم، کمتر حرف بزنم و همه نگاه و توجهم به حسین باشد و حسین…

بهشت حسین

کربلا… انگار نه واقعا! به بهشت وارد شدم. بهشت! بهشتی به وسعت حسین… من به آرزویم رسیدم، به حسین… من دیگر ناکام نبودم.
آری؛ سفر اربعین سفری آشناست… کوله به‌سان بار گناهان‌مان.
مرز، مرگ، تنهایی، برزخ، بدون شفاعت… ماییم و کرده‌هامان. کوتاه است اما بار که سنگین باشد… آه؛ نجف… در آشوب قیامت، در آن روز که تَاتی کُلُّ نَفسٍ تُجادِلُ عَن نَفسِها، یَومَ الواقِعَه، یَومَ تُرَجُّ الاَرضُ رَجًّا، یَومَ تَکُونُ السَّماءُ کَالمُهلِ و تَکُونُ الجِبالُ کَالعِهنِ و لایُسئَلُ حَمیمٌ حَمیمًا… در آن روز دل شیعه به «با علی بودن» خوش است.
راه آغاز می شود. راهی به بلندای پنجاه هزار سال… آری؛ سخت است و مشقت دارد اما دل ما قرص که ارباب حسین است…

اللهم ارزقنا شفاعه الحسین علیه السلام یوم الورود…
و بهشت همان حسین است…

خاطره خانم زند از تهران
نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا