لحظه خداحافظی و حس و حال خواندنی و جانسوز جاماندگان

لحظه خداحافظی و حس و حال خواندنی و جانسوز جاماندگان

من ای صَبا ره رفتن به کوی دوست ندانم، تو می‌­روی به سلامت؛ سلام ما برسانی…!

چفیه مشکی را دور صورتش پیچیده، تقاطع چفیه و چشم‌­ها خیس خیس است.
ایستاده روی صندلی؛ قرآن را یک دور دور سرم می­‌چرخاند، از زیر قرآنش رد می­شوم.
التماس دعایش خیلی نرم جا خوش می­کند توی لیست «التماس دعایی»­ های ذهنم، می‌­گوید ویژه دعایش کنم.
می­‌دانم، آدم ویژه دعا کردن نیستم! نگاهم را از نگاهش می­دزدم، سرم را می­اندازم پایین:
_چشم…! اگه لایق باشم حتما.

یک عالم آدم جمع شده‌اند توی پایانه.
بوی اسپند بُر می­‌خورد توی هوا و تنه‌اش می­‌خورد به تنه­‌ی مداحی حاج میثم و یک معجون بغض آورِ نوستالژیک می‌­سازد.

خورشید قُم بالای سرمان هست ولی مثل سابق اذیت نمی­‌کند؛ می­‌شود یک لنگه پا ایستاد زیر نور پاییزی‌اش و منتظر دو همسفر عکاسِ خبرنگار ماند.
حریف حس گل کرده­ی خبرنگاری‌­شان نشدند، رفتند تا سوژه داغ است بچسبانند به تنور دوربین.

«الرفیق ثم الطریق» از اربعین پارسال افتاده توی دهانمان و پُزش را به همه می‌­دهیم، رفیقِ طریق دو ساله شده‌ایم برای هم.

کار خود ارباب است حتمی، شب قدر وقتی داشتم با پررویی می­‌گفتم: «خدایا زیارت مشاهد مشرفه را نصیبم کن، در بهترین زمان و با بهترین همسفران» در نامه اعمال امسالم رقم زد: اربعین با رفقایش برود کربلا…!

۱۴ اتوبوس به صف ایستاده اند.
بعضی­ها زودتر سوار می­‌شوند، بعضی­ها هنوز مشغول وداع‌ند و بعضی­ها هم مثل من…

یک آدم خیّر پیدا می­شود لیوانِ آبی می‌­آورد و پشت بندش یک دسته کاغذ می‌گذارد کف دستم.
می­گوید طرح زیارت نیابتی است، هر عمود را به نیت یکی­‌شان قدم بردار، جا مانده اند!!!

روبروی بنرِ تمام قد « همپای قافله» می‌­ایستم و نمه نمه آب را سر می­کشم و دلنوشته­‌های توی کاغذ را می­خوانم:
_توروخدا به یاد رهبر عزیزمون هم چند عمود قدم بردارید…!
_به آقا بگو این رسمش نیست، من بی وفام شما چرا قهر می­کنید؟
_ موقع پیاده روی به یاد همه مریضا باشید، مادر مریض من رو هم دعا کنید.
_من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم، تو می­روی به سلامت؛ سلام ما برسانی…
_من از قافله جا مونده کجا گریه کنم؟ چی می­شد میون پیاده ها گریه کنم؟! التماس دعای فرج
_ دخترم اصرار داره خودش بنویسه: سلام خانم، من برای خودم هیچی نمی­خوام فقط برای دوستم حنانه دعا کنید باباش تو سوریه شهید شد، دوست داره خوابشو ببینه!

با انگشت رد اشک را از روی گونه ام می دزدم و میان تبسم و گریه می‌­خوانم:
من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر ….. این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی
کاغذ­ها را با آداب تا می‌­کنم می­‌گذارم توی جیب کوله و راه می‌­افتم.

بانوی نوزده بیست ساله ای از توی جمعیت می‌­آید سراغم، دست می­‌اندازد و با فشار، بندِ کوله ام را می­‌گیرد:
_ خواهش می­‌کنم اجازه بدین من بیارمش!
از بچه‌­های خوابگاه است، اشکش بند نمی‌شود، شماره اتوبوسم را می‌­پرسد.
کوله را صاف می­گذارد جلوی صندوق بار اتوبوس۱۳، مثل خواهر نداشته‌ام بغلم می‌­کند، مثل خواهر نداشته‌ام بغلش می‌کنم، پیشانی ام را می­‌بوسد و بدون آنکه چیزی بگوید می­‌رود.

شوری اشکش را حس می­‌کنم، توی دفترچه گوشی می‌نویسم: یادم باشد یادت کنم حرم ارباب.
#دل_نوشته سفر اربعین
#سفرنامه فاطمه تقی زاده – #تو_قاف_قرار_من_عین_عبور – بخش دوم

دلنوشته ها، خاطرات و سفرنامه های خود را با موضوع زیارت امام حسین(ع) و پیاده روی اربعین به ID زیر ارسال کنید تا در صورت انتخاب شدن به نام شما در کانال منتشر کنیم:

@arbaeen_admin
#سفرنامه #دلنوشته #اعضا #مخاطبان
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
سفرنامه و دلنوشته‌های اربعینی در :
@ArbaeenIR

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا