جای خالی سردار
امنیت
داشت بند کوله اش را محکم میکرد که یکی از همسفرها پرسید:
– خبرها را شنیدهاید؟
– کدام خبرها؟
– انگار نجف شلوغ شده. خانمی میگفت مثل اینکه در فرودگاه عدهای آشوب به پا کردهاند، شیشهها را شکستهاند و…
– نترس… اگر چیز مهمی بود کاروان میگفت یا خبرگزاریها اعلام میکردند.
– دست خودم نیست. اولین بار است به زیارت اربعین میآیم. سالهای قبل که میگفتند امنیت کامل برقرار است و…پس چه شد؟!
همانطور که چادرش را مرتب میکرد گفت: نگران نباش! زود هول نکن دختر..هر حرفی که میشنوی را نباید زود باور کنی…
ـ تو چرا اینقدر مطمئنی؟
مردان خدا
خادمان عراقی مشغول بودند. کتریهای بزرگ چای را در دل پرشکر استکانهای کمرباریک که چند لیوان یکبارمصرف هم بین آنها بود، خالی میکردند و گاهی اوقات هم میپرسیدند: ایرانی أو عراقی؟( چای ایرانی یا عراقی؟)
همراه دوستش جلو رفت. بخار چای صورتش را نوازش کرد…
ـ ااا…أربع عراقی!
چهرهی مرد میانسال عرب باز شد!
– زائر ایرانی؟؟
– نعم
– أربع بالایرانی شود…؟؟؟
– میشود چهارتا چای!
– تفضلی… چار شای!
– شکرا!
استکانها را برداشتند و به سمت دو دوست دیگرشان رفتند که گرم صحبت بودند:
– آهای شما که میگویید چیزی نیست…آن آقا میگفت رئیس نظامیهای عراق آمده موکب جمکران…
– من هم شنیدم و البته دیدم!! آمده بودند برای سر زدن به موکبها؛ فرماندهی حشدالشعبی بود. فکر کنم اسمش مهندس ابومهدی یا ..مثل این بود…چهرهاش را از دور دیدم. چقدر آشنا بود… آرامش خاصی داشت… خیلی هم مهربان بود.
– همهی اینها را از همان فاصلهی دور فهمیدی؟!
– نمیدانم… شبیه فرماندههای خودمان بود… همان شکلی… نمیدانم چطور بگویم!
در همین رابطه بخوانید:
شهید زنده
گوشهای زیر سایهی نخلی تنها، روی چند صندلی پلاستیکی نشسته بودند و خاک چادرهایشان را میتکاندند.
همسفر زیارت اولی که زینب نام داشت گفت:
– یک چیز جالب! بعضیها روی کولههایشان عکس شهدا را چسباندهاند که زیرش نوشته:« به نیابت از شهدا قدم برداریم» به نظرم ایدهی جالبی است.
– خب انشاءلله سال بعد تو هم بزن!
– سال بعد؟( و قند در دلش آب شد!)
– نمیدانم عکس کدام شهید را انتخاب کنم؟ از شهدای دفاع مقدس باشد یا مدافعان حرم؟!
دیگری گفت: تو یکی را انتخاب کن و به نیت همه قدم بردار…
– دم همهشان گرم! اگر نبودند، ما هم اینجا نبودیم؛ زینب هم قیمهنجفی نخورده از دنیا میرفت!!!
– راستی یک نفر را دیدم که عکس حاجقاسم را زده بود!!
– سردار سلیمانی؟
– آره… یکطوری شدم… میدانید شهادت مقام بالاییست… ولی آخر…سردار باید حالا حالاها پیش ما بماند.
[ چند قطره سکوت بینشان جاری شد… یعنی میشود؟! یاد حرف رهبر افتاد: شهید زنده…]
جای خالی سردار
ماهها از سفر اربعینش میگذشت. چند دقیقهای میشد که دست بر زیر چانه و پشت میز، زل زده بود به عکسی که آن روزها روی دیوار دلش بود و این روزها در دل قاب عکس روی میز جا خوش کرده بود. همان لبخند دلنشین…
قلمش را برداشت و نوشت:
« سلام حال شما خوب است؟! چه سوالی پرسیدم!!! معلوم است که…
این روزها ما درگیر مهمان ناخواندهای هستیم. یک ویروس حقیر و خطیر که نامش…بگذریم! خودتان میدانید و میبینید که از وقتی از پیشمان رفتهاید چه روزگاری بر ما گذشته است. خلاصه که حال ما خوب است…اما…تو باور نکن..!
دعا کنید. برای ملت امام حسین. برای محرم و صفر امسال…اربعینی که هر روز در تب و تاب آن هستیم که برگزار میشود یا نه…
و چقدر جای شما…نه! جای شما خالی نیست… چون دنیا دیگر زیبایی ندارد. این دنیا و جای خالی سردار؟؟
اصلا جای ما پیش شما خالیاست… پیش شهید کاظمی، همت، حججی و…
پیش…ارباب!
راستی … سلام ما را برسانید…»