خاطرات اربعین حسین علیهالسلام، اگر مهمترین خاطرات ثبتشده در ذهن انسان سفرکرده نباشد، یکی از فراموش نشدنیترینها است. سفری پر از رمز و راز که توصیف آن کار هر کسی نیست.
در ادامه خاطره محمدصادق علیزاده را از مرد عراقی و ارادتش به حاج قاسم سلیمانی بخوانید.
دود غلیظ
دودی که از حلقش بیرون میداد چیزی بود به قاعده دود اگزوز تریلیهایی که افتادهاند توی پیچهای امامزاده هاشم و زوزهکنان خودشان را بالا میکشند. ما بخواهیم از این سیگارها دود کنیم حساب ریه و امحاء و احشایمان با کرام الکاتبین است. مرد عراقی اما از این نظر چند پلهای از خیلی از ماها مردتر بود. دود دور سر چفیه بستهاش میپیچید و میرفت و توی آفتاب آرام کمزور عصرگاهی بزرگراه نجف – کربلا گم میشد.
روی یک مبل راحتی هزار چاک ولو شده بود در سایه یک کانتیتر زخمخورده که به زحمت میشد تشخیص داد داروخانه است؛ برای رسیدگی به حال زائرانی که احتمالا در طول مسیر یاتاقان زده و آبروغن قاطی کردهاند. بعضا تک و توک و همان سرپایی، تزریقاتی هم حوالهشان میکنند و با سرنگ، آب از تاولهای پا میکشند. این طرفتر، استاد بیخیال از غم عالم از سیگار عربیاش کام میگرفت و بعد از چرخاندن دود غلیظ ۹۸ درصد نیکوتینی مردافکنش، چرخ میداد درون ریه و حلق و بینی و بعد هم تک به تک سلولهای خاکستری مغز و در نهایت هم دود بیرمق باقیمانده را از مخاط بینی بیرون میداد.
مَرد!
به مانند ماکی که دنده سنگین افتاده توی پیچهای امامزاده هاشم، کنتراست وحشتناک حرکات و سکنات و رنگ پوستمان داد میزد کداممان ایرانیست و کدام یک عراقی. به جهت اطمینان اما با همان فارسی تکه پاره و مخلوط به لهجه غلیظ عربیاش پرسید: «اِرانی؟!» در همان حال که با مچ پای رگ به رگ شدهام ور میرفتم سر تکان دادم که یعنی بله! کام دیگری از سیگارش گرفت و با بیرون دادن دود، چشم دوخت به منتها الیه مسیری که هرچند تهش دیده نمیشد اما ختم میشد به کربلا. جمعیت را یک دور اسکن کرد و گوشه سبیل بعثیطورش را جوید و دهان باز کرد به قدر چند جمله: «مَرد… مَرد… قاسم سلیمانی مَرد!» و قاسم سلیمانی را به قاعده سایر هموطنان عراقیاش به سکونِ روی میم قاسم میگفت!
در همین رابطه بخوانید:
ابرها مرز ندارند
مرد خیره شده بود به انتهای نادیده مسیر. من اما فکر میکردم در شورهزار مساعدی که به انگولک و کود و وجین بیگانه، علف هرزِ پان ایرانیسم و ناسیونالیسم عرب به راحتی آب خوردن ریشه میدوانند و به تکفیر هم میرسند، یک آدم اینچنین حیثیت مرز و ملیت را به بازی میگیرد! یک آدم چقدر باید قد کشیده و بالا رفته و پایش از زمین جدا شده باشد که دیگر چیزی به اسم عرب و عجم و فارس و کرد برایش بیمعنا باشد. یک چیزی شبیه باد یا خورشید یا باران یا حتی ابر به تعبیر آن شاعر خوشذوق و جوان: «ابرها مرز ندارند… سفر خانه ماست!»